رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۷
خودم از دیدن خودم هنگ کردم و نمی دونستم چجوری می خوام از جلوی سد آرش رد بشم.
آیدا از حموم خارج شد و به زور چشاش که تا الان بسته بود رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت.
لبخندی زدم: چطورم؟
آیدا که مثل این سکته ای چشماش چپ شده بود و دهنش باز مونده بود دستی به چشماش کشید و دوباره نگام کرد.
با تعجب پرسیدم: چته جرا اینجوری می کنی؟
آیدا با بهت تو صداش گفت: قبول اینکه اینی که جلوم وایساده همون دریاییه که به جز یه رژ چیزی نمی زد خیلی سخته.
من: همینجوری دیشب خوابم نمیومد ترجیح دادم به خودم برسم.
آیدا با چشای مشکوک و شیطون نزدیکم شد و خیره شد به چشام.
حالت گرفتم و چند قدم رفتم عقب: چته چرا اینجوری نگام می کنی؟
آیدا: مطمئنی واسه سورن خوشتیپ نکردی؟
زدم زیر خنده و گفتم: دیوونه شدی؟
چرا باید به خاطر اون خوشتیپ کنم اصلا؟
مگه آدم قحطه؟ مگه خودم دل ندارم؟
چشاش مشکوک تر شد و اومد نزدیک تر:
چرا اینقدر تند واکنش می دی؟
من: هپینجوری فقط خواستم قانعت کنم که اصلا واسم مهم نیست.
آیدا که قانع نشده بود مشغول آماده شدن شد ولی هنوز مشکوک نگام می کرد.
آرش و سارین صدامون زدن و من بعد از مرتب کردن مقنعه ام رفتم پایین.
تا چند دقیقه هر دوشون تو شوک بودن و فقط سر تاپای منو وارسی می کردن و بعد از اون آرش با یه اخم گنده اومد روبه روی من و گفت: چشمم روشن خوشتیپ کردی؟
من: خوب که چی؟
آرش: فک نمی کنی اگه اینجوری بری بیرون مرکز توجه ای؟
من: ولی دوست دارم برای یه بارم که شده بدون توجه به مردم اونجوری که دلم می خواد باشم.
آرش چیزی نگفت و جلوتر از ما رفت بیرون.
سورنم مثل جوجه اردک زشت افتاد دنبالش.
این رفتار از آرشی که حتی به رژای منم گیر می داد خیلی بعید بود.
با اینکه آرایشم خیلی محو و ملایم بود ولی بازم نسبت به همیشه تغییر کرده بودم.
آیدا زد رو شونه هام و گفت:
اگه بخوای تا شب همینجوری وایسی دیر می رسیمسر کلاسا.
شونه اس بابا انداختم و رفتم سمت ماشین.
آرش بر خلاف همیشه که دو خیابون اونور تر پیادمون می کرد مستقیم به سمت دانشگاه رفت.
از سرعتی که موقع رانندگی داشت می شد حدس زد که چقدر عصبانیه ولی اینکه سرم داد نزد خیلی عجیب بود.
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدم و کوله پشتیم رو انداختم رو شونم و همراه آیدا رفتیم داخل محوطه دانشگاه.
آرش و سارینم با فاصله چند دقیقه ای بعد از ما اومدن داخل.
تمام توجه ها به سمتم جلب شده بود و تازه معنی حرف آرش که می گفت مرکز توجه میشی رو فهمیده بودم.
واسه پشیمونی خیلی دیر بود و هیچ چاره ای نداشتم.
بدون توجه به نگاه هایی که روم بود رفتم و ته کلاس نشستم.
آیدا هم کنارم نشست.
دلارامم بعد از یه ربع سر و کلش پیدا شد.
۵ دقیقه به کلاس مونده بود و آیدا و دلارام دل از گوشی نمی کندن و این وسط من مثل اوسکلا نگاشون می کردم.
دلارام یه لبخند زد و گوشیش رو گذاشت کنار.
نفس بلندی کشیدم و گفتم: بلاخره!
آیدا هم گذاشت کنار و بعد از اون استاد اومد سر کلاس.
استاد نگاهی به کل کلاس انداخت و عینکش که شیشه های گرد داشت رو یه کم آورد پایین و از بالای عینک نگامون کرد و بعدش شروع کرد به حضور غیاب.
وسطای حضور غیاب بود که در با شدت باز شد و سورن نفس نفس زنان تو قالب در پیدا شد.
استاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: آقای سعادتی ربع ساعت از وقت کلاس گذشته پس خودتون می دونید که نمی تونم اجازه بدم سر کلاس حضور پیدا کنید.
سورن نفساش رو تنظیم کرد و گفت:
ببخشید استاد این اولین باره که این اتفاق میوفته و من دیر می رسم سر کلاس.
پس اگه میشه اجازه بدین تکرار نمیشه.
استاد اجازه ورودش رو داد و سورن اومد تو کلاس.
نگاهی به کل کلاس انداخت و دنبال یه صندلی خالی بود که دلارام دستش رو تکون داد و گفت: آقای سعادتی کنار من یه صندلی خالی هست می تونید اینجا بشینید و وقت کلاس رو نگیرید.
سورن بعد از تشکر ازش رو صندلی کناری دلارام جا گرفت.
نگاه های سنگینش رو روی خودم حس می کردم، یه بار برگشتم و مچش رو گرفتم که یه لبخند دندون نما زد و به کارش ادامه داد.
تا حالا تو کل عمرم همچین آدم پررویی ندیده بودم.
دیگه تا آخر کلاس بهش توجه نکردم ولی همچنان نگاهاش رو به روی خودم حس کردم.
خنده های ریز ریز دلارام و آیدا هم که از اول تا آخر کلاس رو مخم بود.
بعد از تموم شدن کلاس کوله ام رو روی دوشم انداختم و یه پس کله ای هم نثار آیدا و دلارام کردم.
از کلاس زدم بیرون و روی نیمکتی که همیشه می نشستیم جا گرفتم.
کلاس بعدیمون جزء دروسای مهممون و نبود و می تونستم کلا سر کلاس نرم.
واسه همین بیخیال رو نیمکت نشستم و از گوشی آهنگ گوش می کردم.
آیدا خودشو انداخت رو نیمکت و هندزفری رو از گوشم کشید.
با تعجب نگاش کردم و آهنگ رو خاموش کردم:
چی شده؟
آیدا همونطور که نفس نفس می زد گفت:
بلاخره یه حرکتی زد.
خودم از دیدن خودم هنگ کردم و نمی دونستم چجوری می خوام از جلوی سد آرش رد بشم.
آیدا از حموم خارج شد و به زور چشاش که تا الان بسته بود رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت.
لبخندی زدم: چطورم؟
آیدا که مثل این سکته ای چشماش چپ شده بود و دهنش باز مونده بود دستی به چشماش کشید و دوباره نگام کرد.
با تعجب پرسیدم: چته جرا اینجوری می کنی؟
آیدا با بهت تو صداش گفت: قبول اینکه اینی که جلوم وایساده همون دریاییه که به جز یه رژ چیزی نمی زد خیلی سخته.
من: همینجوری دیشب خوابم نمیومد ترجیح دادم به خودم برسم.
آیدا با چشای مشکوک و شیطون نزدیکم شد و خیره شد به چشام.
حالت گرفتم و چند قدم رفتم عقب: چته چرا اینجوری نگام می کنی؟
آیدا: مطمئنی واسه سورن خوشتیپ نکردی؟
زدم زیر خنده و گفتم: دیوونه شدی؟
چرا باید به خاطر اون خوشتیپ کنم اصلا؟
مگه آدم قحطه؟ مگه خودم دل ندارم؟
چشاش مشکوک تر شد و اومد نزدیک تر:
چرا اینقدر تند واکنش می دی؟
من: هپینجوری فقط خواستم قانعت کنم که اصلا واسم مهم نیست.
آیدا که قانع نشده بود مشغول آماده شدن شد ولی هنوز مشکوک نگام می کرد.
آرش و سارین صدامون زدن و من بعد از مرتب کردن مقنعه ام رفتم پایین.
تا چند دقیقه هر دوشون تو شوک بودن و فقط سر تاپای منو وارسی می کردن و بعد از اون آرش با یه اخم گنده اومد روبه روی من و گفت: چشمم روشن خوشتیپ کردی؟
من: خوب که چی؟
آرش: فک نمی کنی اگه اینجوری بری بیرون مرکز توجه ای؟
من: ولی دوست دارم برای یه بارم که شده بدون توجه به مردم اونجوری که دلم می خواد باشم.
آرش چیزی نگفت و جلوتر از ما رفت بیرون.
سورنم مثل جوجه اردک زشت افتاد دنبالش.
این رفتار از آرشی که حتی به رژای منم گیر می داد خیلی بعید بود.
با اینکه آرایشم خیلی محو و ملایم بود ولی بازم نسبت به همیشه تغییر کرده بودم.
آیدا زد رو شونه هام و گفت:
اگه بخوای تا شب همینجوری وایسی دیر می رسیمسر کلاسا.
شونه اس بابا انداختم و رفتم سمت ماشین.
آرش بر خلاف همیشه که دو خیابون اونور تر پیادمون می کرد مستقیم به سمت دانشگاه رفت.
از سرعتی که موقع رانندگی داشت می شد حدس زد که چقدر عصبانیه ولی اینکه سرم داد نزد خیلی عجیب بود.
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدم و کوله پشتیم رو انداختم رو شونم و همراه آیدا رفتیم داخل محوطه دانشگاه.
آرش و سارینم با فاصله چند دقیقه ای بعد از ما اومدن داخل.
تمام توجه ها به سمتم جلب شده بود و تازه معنی حرف آرش که می گفت مرکز توجه میشی رو فهمیده بودم.
واسه پشیمونی خیلی دیر بود و هیچ چاره ای نداشتم.
بدون توجه به نگاه هایی که روم بود رفتم و ته کلاس نشستم.
آیدا هم کنارم نشست.
دلارامم بعد از یه ربع سر و کلش پیدا شد.
۵ دقیقه به کلاس مونده بود و آیدا و دلارام دل از گوشی نمی کندن و این وسط من مثل اوسکلا نگاشون می کردم.
دلارام یه لبخند زد و گوشیش رو گذاشت کنار.
نفس بلندی کشیدم و گفتم: بلاخره!
آیدا هم گذاشت کنار و بعد از اون استاد اومد سر کلاس.
استاد نگاهی به کل کلاس انداخت و عینکش که شیشه های گرد داشت رو یه کم آورد پایین و از بالای عینک نگامون کرد و بعدش شروع کرد به حضور غیاب.
وسطای حضور غیاب بود که در با شدت باز شد و سورن نفس نفس زنان تو قالب در پیدا شد.
استاد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: آقای سعادتی ربع ساعت از وقت کلاس گذشته پس خودتون می دونید که نمی تونم اجازه بدم سر کلاس حضور پیدا کنید.
سورن نفساش رو تنظیم کرد و گفت:
ببخشید استاد این اولین باره که این اتفاق میوفته و من دیر می رسم سر کلاس.
پس اگه میشه اجازه بدین تکرار نمیشه.
استاد اجازه ورودش رو داد و سورن اومد تو کلاس.
نگاهی به کل کلاس انداخت و دنبال یه صندلی خالی بود که دلارام دستش رو تکون داد و گفت: آقای سعادتی کنار من یه صندلی خالی هست می تونید اینجا بشینید و وقت کلاس رو نگیرید.
سورن بعد از تشکر ازش رو صندلی کناری دلارام جا گرفت.
نگاه های سنگینش رو روی خودم حس می کردم، یه بار برگشتم و مچش رو گرفتم که یه لبخند دندون نما زد و به کارش ادامه داد.
تا حالا تو کل عمرم همچین آدم پررویی ندیده بودم.
دیگه تا آخر کلاس بهش توجه نکردم ولی همچنان نگاهاش رو به روی خودم حس کردم.
خنده های ریز ریز دلارام و آیدا هم که از اول تا آخر کلاس رو مخم بود.
بعد از تموم شدن کلاس کوله ام رو روی دوشم انداختم و یه پس کله ای هم نثار آیدا و دلارام کردم.
از کلاس زدم بیرون و روی نیمکتی که همیشه می نشستیم جا گرفتم.
کلاس بعدیمون جزء دروسای مهممون و نبود و می تونستم کلا سر کلاس نرم.
واسه همین بیخیال رو نیمکت نشستم و از گوشی آهنگ گوش می کردم.
آیدا خودشو انداخت رو نیمکت و هندزفری رو از گوشم کشید.
با تعجب نگاش کردم و آهنگ رو خاموش کردم:
چی شده؟
آیدا همونطور که نفس نفس می زد گفت:
بلاخره یه حرکتی زد.
۴۸.۱k
۱۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.