شرکت اقای کیم...

#شرکت_اقای_کیم
#part17
"ویو ات"
امیدوار بودم که اقای کیم هرچه زودتر بیاد و از اون شرکت لعنتی دل بکنده!
روی صندلی نشسته بودم...چند روزی بود که نتونسته بودم درست و کامل بخوابم برای همین حسابی خسته بودم!
چشمام و دوباره گذاشتم روی هم و سرم و تکیه دادم(درسته؟)به صندلی...که احساس کردم یکی روبه روم وایستاده و بعدش صدای اقای کیم رو شنیدم
نامجون:کجاست؟
سرم و از روی صندلی ورداشتم و سریع بلند شدم
و با دستم به اتاقی که کوک رو منتقل کرده بودن اشاره کردم
ات:اونجا...میخواین باهاتون بیام؟
نامجون:نه!تو همینجا وایستا!
ات:چشم
نمیدونم چرا ولی تازگی از اقای کیم میترسم...وقتی میبینمش ته دلم خالی میشه


تقریبا یک ربع بود که اقای کیم توی اتاق کوک بود
یهو از توی اتاقش صدای داد بلند شد
نامجون:ببند دهنتو!گفتی که به خاطر این حرف مسخره بیام اینجا؟گمشو باو!من که گفتم تو عرضه ی هیچ کاری رو نداری!(داد)
کوک:آ...اره....من..ع..عرضه ندارم!ن..نمیتونم بزارم.....ا...این...ب..بلا سرش بیاد!
نامجون:پوفففففف...فقط خفه شو!تا ببینم چی کار دارم میکنم اشغال!
صدای قدم هاش نزدیک تر شد و در یهو باز شد...خوبه حداقل جلوی در نبودم!







خمارییییییییییییی🙃❤