فیک ۵٣
فردا
هانول
بلند شد به سمت اتاق کوک رفت وقتی رسید در زد که یه دقیقه هم نشد که کوک گفت
کوک:بیا
هانول وارد اتاق شد و با دیدنه کوک که نشسته بود روی تخت
سی*گار میکشید
کوک:کاری داشتی ؟؟
هانور کمی دست پاچه شد و گفت
هانول:راستش من میخواستم یه چیزی رو بگم
کوک:بگو
هانور:راستش من من
کوک:من چی
هانول:من حا*ملم
کوک:خب که چی
هانول:میخوام سق*طش کنم
کوک:حرفت خیلی خنده دار بود
هانول:خب من جدیم
کوک:خب منم جدیم و یه سوال چرا دیشب اینو از من مخفی کردی
هانور مونده بود چی جواب هانور فهمیده بود که بی *بی چک رو دیده
لباشو گزید و گفت
هانور: چون چون دوست نداشتم بفهمی
کوک:حالا چرا لکنت گرفتی
کوک:چرا دوست نداشتی بفهمم
هانول:نگا جئون من اصلا دوست ندارم پدره بچههام باشی بعدشم راب^طه منو تو که از روی علاقه نبوده
کوک:برای من که لو ولی شاید برای تو نبود
هانول میخواست حرف بزنه که کوک شروع کرد به حرف زدن
کوک:این آخرین هشدار منع اگر بفهمم بچم جیزیش شده باشه بلایی سرت میان که مرغای آسمون برات گریه کنن
و اینکه ٣۶٠ روز بهت وقت میدم تا عاشقم بشی
حالا هم برو میان وعده بخور
هانور چیزی نگفت یعنی حرفی برای گفتن نداشت پس تصمیم گرفت که اتاقو ترک کنه
...........
ویو کوک
اعصابم بهم ریخت بلند شدم رفتم لبه پنجره دلم میخواست دکور خونه رو عوض کنم خیلی بی روحه
پیامی به گوشیم اومد رفتن از روی برداشتم با دیدنه عکس ترسی به وجودم افتاد یعنی قرار چه اتفاقی بیوفته
شرمنده کم نوشتم فردا امتحان علوم دارم وقت نداشتم
هانول
بلند شد به سمت اتاق کوک رفت وقتی رسید در زد که یه دقیقه هم نشد که کوک گفت
کوک:بیا
هانول وارد اتاق شد و با دیدنه کوک که نشسته بود روی تخت
سی*گار میکشید
کوک:کاری داشتی ؟؟
هانور کمی دست پاچه شد و گفت
هانول:راستش من میخواستم یه چیزی رو بگم
کوک:بگو
هانور:راستش من من
کوک:من چی
هانول:من حا*ملم
کوک:خب که چی
هانول:میخوام سق*طش کنم
کوک:حرفت خیلی خنده دار بود
هانول:خب من جدیم
کوک:خب منم جدیم و یه سوال چرا دیشب اینو از من مخفی کردی
هانور مونده بود چی جواب هانور فهمیده بود که بی *بی چک رو دیده
لباشو گزید و گفت
هانور: چون چون دوست نداشتم بفهمی
کوک:حالا چرا لکنت گرفتی
کوک:چرا دوست نداشتی بفهمم
هانول:نگا جئون من اصلا دوست ندارم پدره بچههام باشی بعدشم راب^طه منو تو که از روی علاقه نبوده
کوک:برای من که لو ولی شاید برای تو نبود
هانول میخواست حرف بزنه که کوک شروع کرد به حرف زدن
کوک:این آخرین هشدار منع اگر بفهمم بچم جیزیش شده باشه بلایی سرت میان که مرغای آسمون برات گریه کنن
و اینکه ٣۶٠ روز بهت وقت میدم تا عاشقم بشی
حالا هم برو میان وعده بخور
هانور چیزی نگفت یعنی حرفی برای گفتن نداشت پس تصمیم گرفت که اتاقو ترک کنه
...........
ویو کوک
اعصابم بهم ریخت بلند شدم رفتم لبه پنجره دلم میخواست دکور خونه رو عوض کنم خیلی بی روحه
پیامی به گوشیم اومد رفتن از روی برداشتم با دیدنه عکس ترسی به وجودم افتاد یعنی قرار چه اتفاقی بیوفته
شرمنده کم نوشتم فردا امتحان علوم دارم وقت نداشتم
۱۸.۸k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.