کیومرث عباسی قصری
کیومرث عباسی
▪︎نمونه شعر:
(۱)
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را...
مهی که بدرش مدام بدر است، چو نور مطلق به شام قدر است
نه مدح چیزی به او فزاید، نه کم کند ذم کمال او را
مباد او را بخوانی از خاک، به خاطر او به پا شد افلاک
بیا بخوان از حدیث لولاک، شکوه جاه و جلال او را...
هنوز قال و مقال او از، گلوی گلدستهها بلند است
هنوز هر جا مؤذنی هست، به یاد آرد بلال او را
مگر حدیث کسا و حوضش، به قصد قربت نخوانده باشی
که سر سپرده نگشته باشی، کتاب او را و آل او را...
(۲)
نه در چاهم نه در زندان، خجل از بودن خویشم
خودم هم یوسفم، هم قاصد پیراهن خویشم
ز دستم دشمنی هم بر نمیآید مگر با خود
برای دشمنانم دوست هستم، دشمن خویشم
تو هم جز دست بستن بر نیامد کاری از دستت
شکستی دستم و انداختی بر گردن خویشم
نه تنها رو به خورشیدم دری از غیب نگشودی
به مشتی گل نمودی ناامید از روزن خویشم
سزایم هر چه باشد خواری غربت نمیباشد
بسوزانم ولی در کورههای میهن خویشم
قناری جز غزلخوانی ندارد هیچ تقصیری
به جرم دیگری بیرون مکن از گلشن خویشم
اگر خوارم نمیخواهی چرا سرگشتهام داری
چو گردابی که گرداند چو خس پیرامن خویشم
چنان از یاد خویشم بردهای کایینه هم دیگر
نمیآرد به یاد خویشتن با دیدن خویشم
نماند از قصر شیرینم به جز نامی به جا ”قصری“
مگر غربت به تلخی پرورد در دامن خویشم.
(۳)
از غم جان نیست گر بر دار میپیچم به خویش
بر سر گفتار حق، چون مار میپیچم به خویش
همچو فریادی که خیزد از گلوی کوهسار
در طنین درهم تکرار میپیچم به خویش
تارتارم همچو تاری زخمهی غم خورده است
هر که از غم دم زند من زار میپیچم به خویش
بستر راحت نمیسازد به طبع سرکشم
گردبادم در ره هموار میپیچم به خویش
همچو پیچک برگ برگم عاشق آزادگی است
هر کجا سروی است پیچکوار میپیچم به خویش
باغبان - رشکم، خیال بلبلی گر سایهوار
بگذرد از خاطر گلزار، میپیچم به خویش
من کجا و وصل این خورشید سیمایان کجا
نازک اندیشم چو مو، از نار میپیچم به خویش
گوهر معنی به آسانی نمیآید به دست
بر سر هر نکتهای صد بار میپیچم به خویش
”قصری” از بس با زبان خامه کردم گفتگو
گاه اظهار سخن چون مار میپیچم به خویش.
(۴)
چون نسوزم پا به پای نخلهای سوخته
آشنا سوزد به پای آشنای سوخته
وقتی آن شب آسمان آتش به روی ما گشود
نخلها ماندند و این بیدست و پای سوخته
نایمان مانند نای نازک نیها گرفت
بس که نالیدیم شبها با صدای سوخته
داد ما را بعد از این با دیده میباید شنید
نیست غیر از دود دل، فریاد نای سوخته
چشم امیدی به الوند و فرات و دجله نیست
تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته
هیچ کس چون من نمیداند چه معنی میدهد
در هوا پیچیدن بوی حنای سوخته
قصر شیرین من ای ”قصری”، عروس غرب بود
حجلههایش بودهاند این نخلهای سوخته.
(۵)
نه شهر دارد نه کوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر، به کوه و صحرا زنند خارا
تمام عالم شوند اگر جمع، حریف جوش جنون نگردند
که میتواند عنان بگیرد، خروج از جان گذشتهها را؟
خدای را ای همیشه حاضر، ولیک غایب به چشم ظاهر
خمار ما را ز پا درآورد، بیا و بشکن خمار ما را
در انتظارت دو چشم داریم، سپیدتر از دو حلقه در
شفای ما در ظهور نور است، دریغ از ما مکن شفا را
ز داغ هجر تو سینه ی ما، شده است گل گل چو بال طاووس
کسی به عالم به این قشنگی، نبرده هرگز به سر وفا را
شکستگان درست پیمان، نهند با سر قدم به میدان
چه غم کز آنان گرفته باشند، به تیغ دست و به تیر پا را
غم آشنایان هلاک دردند، نه خسته از آن نه سیر گردند
کنند اعراض اگر به آنان، به رایگان هم دهی دوا را
زبان سرخ غزل سرایم، ندارد اندیشه سر سبز
کسی که از دل بلی بگوید، به جان هم آخر خرد بلا را
غزل برای غزلسرایان ، چنان نماز شب است قصری
وضو نکرده به کف نگیری ، قلم به قصد غزل خدا را.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
منابع
- طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، جلد دو
- ویکی حسین.
@abbasi_qasri
@radioro_kurdestan
www.shereheyat.ir
www.poempersian.ir
▪︎نمونه شعر:
(۱)
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را...
مهی که بدرش مدام بدر است، چو نور مطلق به شام قدر است
نه مدح چیزی به او فزاید، نه کم کند ذم کمال او را
مباد او را بخوانی از خاک، به خاطر او به پا شد افلاک
بیا بخوان از حدیث لولاک، شکوه جاه و جلال او را...
هنوز قال و مقال او از، گلوی گلدستهها بلند است
هنوز هر جا مؤذنی هست، به یاد آرد بلال او را
مگر حدیث کسا و حوضش، به قصد قربت نخوانده باشی
که سر سپرده نگشته باشی، کتاب او را و آل او را...
(۲)
نه در چاهم نه در زندان، خجل از بودن خویشم
خودم هم یوسفم، هم قاصد پیراهن خویشم
ز دستم دشمنی هم بر نمیآید مگر با خود
برای دشمنانم دوست هستم، دشمن خویشم
تو هم جز دست بستن بر نیامد کاری از دستت
شکستی دستم و انداختی بر گردن خویشم
نه تنها رو به خورشیدم دری از غیب نگشودی
به مشتی گل نمودی ناامید از روزن خویشم
سزایم هر چه باشد خواری غربت نمیباشد
بسوزانم ولی در کورههای میهن خویشم
قناری جز غزلخوانی ندارد هیچ تقصیری
به جرم دیگری بیرون مکن از گلشن خویشم
اگر خوارم نمیخواهی چرا سرگشتهام داری
چو گردابی که گرداند چو خس پیرامن خویشم
چنان از یاد خویشم بردهای کایینه هم دیگر
نمیآرد به یاد خویشتن با دیدن خویشم
نماند از قصر شیرینم به جز نامی به جا ”قصری“
مگر غربت به تلخی پرورد در دامن خویشم.
(۳)
از غم جان نیست گر بر دار میپیچم به خویش
بر سر گفتار حق، چون مار میپیچم به خویش
همچو فریادی که خیزد از گلوی کوهسار
در طنین درهم تکرار میپیچم به خویش
تارتارم همچو تاری زخمهی غم خورده است
هر که از غم دم زند من زار میپیچم به خویش
بستر راحت نمیسازد به طبع سرکشم
گردبادم در ره هموار میپیچم به خویش
همچو پیچک برگ برگم عاشق آزادگی است
هر کجا سروی است پیچکوار میپیچم به خویش
باغبان - رشکم، خیال بلبلی گر سایهوار
بگذرد از خاطر گلزار، میپیچم به خویش
من کجا و وصل این خورشید سیمایان کجا
نازک اندیشم چو مو، از نار میپیچم به خویش
گوهر معنی به آسانی نمیآید به دست
بر سر هر نکتهای صد بار میپیچم به خویش
”قصری” از بس با زبان خامه کردم گفتگو
گاه اظهار سخن چون مار میپیچم به خویش.
(۴)
چون نسوزم پا به پای نخلهای سوخته
آشنا سوزد به پای آشنای سوخته
وقتی آن شب آسمان آتش به روی ما گشود
نخلها ماندند و این بیدست و پای سوخته
نایمان مانند نای نازک نیها گرفت
بس که نالیدیم شبها با صدای سوخته
داد ما را بعد از این با دیده میباید شنید
نیست غیر از دود دل، فریاد نای سوخته
چشم امیدی به الوند و فرات و دجله نیست
تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته
هیچ کس چون من نمیداند چه معنی میدهد
در هوا پیچیدن بوی حنای سوخته
قصر شیرین من ای ”قصری”، عروس غرب بود
حجلههایش بودهاند این نخلهای سوخته.
(۵)
نه شهر دارد نه کوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر، به کوه و صحرا زنند خارا
تمام عالم شوند اگر جمع، حریف جوش جنون نگردند
که میتواند عنان بگیرد، خروج از جان گذشتهها را؟
خدای را ای همیشه حاضر، ولیک غایب به چشم ظاهر
خمار ما را ز پا درآورد، بیا و بشکن خمار ما را
در انتظارت دو چشم داریم، سپیدتر از دو حلقه در
شفای ما در ظهور نور است، دریغ از ما مکن شفا را
ز داغ هجر تو سینه ی ما، شده است گل گل چو بال طاووس
کسی به عالم به این قشنگی، نبرده هرگز به سر وفا را
شکستگان درست پیمان، نهند با سر قدم به میدان
چه غم کز آنان گرفته باشند، به تیغ دست و به تیر پا را
غم آشنایان هلاک دردند، نه خسته از آن نه سیر گردند
کنند اعراض اگر به آنان، به رایگان هم دهی دوا را
زبان سرخ غزل سرایم، ندارد اندیشه سر سبز
کسی که از دل بلی بگوید، به جان هم آخر خرد بلا را
غزل برای غزلسرایان ، چنان نماز شب است قصری
وضو نکرده به کف نگیری ، قلم به قصد غزل خدا را.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
منابع
- طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، جلد دو
- ویکی حسین.
@abbasi_qasri
@radioro_kurdestan
www.shereheyat.ir
www.poempersian.ir
۳۷.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.