شکاف p14
صدای زنگ گوشیم رو درآوردم و بعد به صورت نمایشی گذاشتمش کنار گوشم
یه مکالمه ساختگی درست کردم صدامو کمی پایین آوردم تا طبیعی تر بشه:
_سلام مامان خوبی..جانم کار داشتی....اومدم دفتر یکی از استادام راجب پایان نامم باهاش حرف بزنم.....نه تا ناهار نمیرسم....اره یادمه امروز تولد خالس......باشه براش پیام تبریک میفرستم...کاری نداری؟..قربونت خدافظ
و مشغول کار با گوشیم شدم طوری که انگار دارم برای خالم تبریک تولد میفرستم
در حالی که داشتم لوکیشن رو سیو میکردم...
توی یکی از مناطق غرب شهر بودیم
لوکیشن رو برای پیتر فرستادم و نوشتم که نمیتونم از اینجا بزنم بیرون هر چه زودتر به پلیس خبر بده
ارسال رو زدم اینترنتش خاموش بود و من امیدوارم بودم زودتر پیاممو ببینه
مرد چند تماس تلفنی داشت که اطلاعات زیادی توی مکالمه هاش نبود
یکی از مکالمه هاش نظرم رو جلب کرد چون داشت مؤدبانه و رسمی حرف میزد
_بله حق با شماست...کوتاهی از من بوده که ایشون تونستن فرار کنن....چشم در اسرع وقت یه فرد مورد اعتماد پیدا میکنم قربان.....خیالتون راحت خودمم مسئولیت این عملیات رو گردن میگیرم
برامون مشروب آوردن ولی اصلا دلم نمیخواد بهشون لب بزنم
حدود نیم ساعت از ارسال پیامم به پیتر گذشته بود که تقه ای به در خورد و پسر جوانی اومد داخل
رفت کنار میز مرد و در گوشش چیز هایی رو بیان کرد که باعث اخم غلیظش شد نگاهی به من کرد و بعد یهو بلند شروع به خندیدن کرد
هر کسی میدیدتش فکر میکرد دوگانگی شخصیت داره
بعد از خروج پسر جوان بلند شد و اومد طرف ما .....جونز دستپاچه ایستاد منم به تقلید ازش بلند شدم
_میدونید یکی از راز هایی که ما چندین ساله پابرجاییم و لو نرفتیم چیه؟....اینکه با همه ی امکانات همه ی محیطی که توش مستقریم رو تحت سلطه بگیریم...اونقدر که اگه یه موش تو لونش تکون خورد ما بفهمیم......یا مثلا اگه یکی لوکیشن ما رو بخواد به پلیس لو بده ردشو بزنیم و درجا خفش کنیم
حس کردم با جمله ی آخرش یه سطل آب یخ رو سرم ریختن
نوک انگشت هاش سر بود و دستام یخ کرده بود ...یجوری موزیانه بهم نگاه میکرد که با خودم میگفتم نکنه فهمیده....نکنه از همه چیز خبر دار شده....اون موقع چه خاکی تو سرم بریزم
یه مکالمه ساختگی درست کردم صدامو کمی پایین آوردم تا طبیعی تر بشه:
_سلام مامان خوبی..جانم کار داشتی....اومدم دفتر یکی از استادام راجب پایان نامم باهاش حرف بزنم.....نه تا ناهار نمیرسم....اره یادمه امروز تولد خالس......باشه براش پیام تبریک میفرستم...کاری نداری؟..قربونت خدافظ
و مشغول کار با گوشیم شدم طوری که انگار دارم برای خالم تبریک تولد میفرستم
در حالی که داشتم لوکیشن رو سیو میکردم...
توی یکی از مناطق غرب شهر بودیم
لوکیشن رو برای پیتر فرستادم و نوشتم که نمیتونم از اینجا بزنم بیرون هر چه زودتر به پلیس خبر بده
ارسال رو زدم اینترنتش خاموش بود و من امیدوارم بودم زودتر پیاممو ببینه
مرد چند تماس تلفنی داشت که اطلاعات زیادی توی مکالمه هاش نبود
یکی از مکالمه هاش نظرم رو جلب کرد چون داشت مؤدبانه و رسمی حرف میزد
_بله حق با شماست...کوتاهی از من بوده که ایشون تونستن فرار کنن....چشم در اسرع وقت یه فرد مورد اعتماد پیدا میکنم قربان.....خیالتون راحت خودمم مسئولیت این عملیات رو گردن میگیرم
برامون مشروب آوردن ولی اصلا دلم نمیخواد بهشون لب بزنم
حدود نیم ساعت از ارسال پیامم به پیتر گذشته بود که تقه ای به در خورد و پسر جوانی اومد داخل
رفت کنار میز مرد و در گوشش چیز هایی رو بیان کرد که باعث اخم غلیظش شد نگاهی به من کرد و بعد یهو بلند شروع به خندیدن کرد
هر کسی میدیدتش فکر میکرد دوگانگی شخصیت داره
بعد از خروج پسر جوان بلند شد و اومد طرف ما .....جونز دستپاچه ایستاد منم به تقلید ازش بلند شدم
_میدونید یکی از راز هایی که ما چندین ساله پابرجاییم و لو نرفتیم چیه؟....اینکه با همه ی امکانات همه ی محیطی که توش مستقریم رو تحت سلطه بگیریم...اونقدر که اگه یه موش تو لونش تکون خورد ما بفهمیم......یا مثلا اگه یکی لوکیشن ما رو بخواد به پلیس لو بده ردشو بزنیم و درجا خفش کنیم
حس کردم با جمله ی آخرش یه سطل آب یخ رو سرم ریختن
نوک انگشت هاش سر بود و دستام یخ کرده بود ...یجوری موزیانه بهم نگاه میکرد که با خودم میگفتم نکنه فهمیده....نکنه از همه چیز خبر دار شده....اون موقع چه خاکی تو سرم بریزم
۴.۳k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.