شراب گیلاس p2
P2
صدای گریه بچه رو شنید...
همه چیز دیشب دوباره جلوی چشمش اومد و اخم وحشتناکی کرد...
فلش بک
غرش های عجیب و غریبی از گلوش بیرون میومد... آخرین قطره های خون هم از بدن دختر بیرون کشید...و نفس نفس زد...
صورتش عادی شد مثل همیشه...
همون پسر جذاب به صورت زیبای دختر دست کشید...
"اسممو نپرسیدی؟کار خوبی نکردی!!!!اسمم...جئون جونگکوکه...دیگه یادت نمیره"...
پوزخندی زد و بلند شد
دختر، بی جون...و بی خون...رو به روش افتاده بود...خون کنار دهنش رو پاک کرد و خواست دختر بیچاره رو بسوزونه که صدای عجیبی شنید
صدای بچه ی آدم!
صدا درست از کنار اون دختر بود...
جلو رفت جنازه ی دخترو با پاش کنار پرت کرد...
چطور این رو ندیده بود؟چطور صداش درنیومده بود؟ یه بچه...گریه نمیکرد...فقط با چشمای سیاهش بهش نگاه میکرد...
توی چیزی شبیه شنل پیچیده شده بود
خواست حمله کنه و از خون این بچه ی کوچیک لذت ببره... که انگار چیزی بهش اجازه نداد
انقد فکرش درگیر بچه شده بود که سوزوندن جنازه رو فراموش کرد از کوچه دور شد
ولی احساسات عجیب و باور نکردنی ای و البته کنجکاوانه ای داشت دوباره برگشت
بچه رو بدون هیچ فکری برداشت و در ثانیه ای به خونه وارد شد...با کنجکاوی بهش نگاه میکرد...
اول به دستاش دست کشید...بعد به پاهاش...بعد صورتش...به لبای بچه نگاه کرد که متوجه شد داره میخنده...از خودش فقط یک چیزو پرسید!
"داره به چی میخنده؟؟؟!!!!
فلش رایت
از صدای اون بچه عصبانی نبود...حتی براش جالب هم بود
حس میکرد کسی داره صداش میکنه...
ولی وقتی رفت کنارش و دید بچه تقریبا داره تلف میشه ، دستای بچه رو گرفت...
هیس!!!هیس!!!ساکت!!!چی میخوای!!؟؟؟"
گریه بچه قطع شد..."
دوباره با اون چشما به جونگکوک نگاه میکرد...
جونگکوک بعد از مدت ها خندید...کارهاش ناخودآگاه بودند... روی صورت بچه دست کشید و اشکشو پاک کرد...
"اسمت چیه!؟"
بچه دست جونگکوکو گرفت و اونو سمت دهنش برد...انگشت جونگکوک و میمکید...
کوک گیج شده بود ولی احساس بدی نداشت، برعکس...حس جالبی به این بچه داشت...
بعد از چند صد سال تنهایی حالا یه موجود بانمکو داشت... با گیجی دوباره سوالشو تکرار کرد...
"اسمت چیه؟"!
وقتی صدای خنده بچه رو شنید ناخودآگاه خودش هم خندید...
"اسمتو میزارم...اماندا "...
هنوز نمیدونست با این بچه چیکار کنه ...هیچی به ذهنش نمیرسید وقتی
گریه بچه شروع میشد حس بدی بهش دست میداد و وقتی میخندید
احساس فوقالعاده عجیبی پیدا میکرد...
انگار دلش برای اولین بار احساس رضایت و شادی داشت حسی که سالهای خیلی زیادی بود که نداشت...کسی که بخاطر جونگکوک از ، که میتونست بهش اعتماد کنه ، جیمین ،از تنها دوست صمیمی و انسانش بوسان به سئول همراهش اومده بود،کمک گرفت ...و ازش درباره بچه ی انسان ها پرسید ...براش جالب بود که از کسی مراقبت کنه ...هرچند که موقع یاد گرفتن مسائل از جیمین پشیمون شده بود!
پارت۳؟
صدای گریه بچه رو شنید...
همه چیز دیشب دوباره جلوی چشمش اومد و اخم وحشتناکی کرد...
فلش بک
غرش های عجیب و غریبی از گلوش بیرون میومد... آخرین قطره های خون هم از بدن دختر بیرون کشید...و نفس نفس زد...
صورتش عادی شد مثل همیشه...
همون پسر جذاب به صورت زیبای دختر دست کشید...
"اسممو نپرسیدی؟کار خوبی نکردی!!!!اسمم...جئون جونگکوکه...دیگه یادت نمیره"...
پوزخندی زد و بلند شد
دختر، بی جون...و بی خون...رو به روش افتاده بود...خون کنار دهنش رو پاک کرد و خواست دختر بیچاره رو بسوزونه که صدای عجیبی شنید
صدای بچه ی آدم!
صدا درست از کنار اون دختر بود...
جلو رفت جنازه ی دخترو با پاش کنار پرت کرد...
چطور این رو ندیده بود؟چطور صداش درنیومده بود؟ یه بچه...گریه نمیکرد...فقط با چشمای سیاهش بهش نگاه میکرد...
توی چیزی شبیه شنل پیچیده شده بود
خواست حمله کنه و از خون این بچه ی کوچیک لذت ببره... که انگار چیزی بهش اجازه نداد
انقد فکرش درگیر بچه شده بود که سوزوندن جنازه رو فراموش کرد از کوچه دور شد
ولی احساسات عجیب و باور نکردنی ای و البته کنجکاوانه ای داشت دوباره برگشت
بچه رو بدون هیچ فکری برداشت و در ثانیه ای به خونه وارد شد...با کنجکاوی بهش نگاه میکرد...
اول به دستاش دست کشید...بعد به پاهاش...بعد صورتش...به لبای بچه نگاه کرد که متوجه شد داره میخنده...از خودش فقط یک چیزو پرسید!
"داره به چی میخنده؟؟؟!!!!
فلش رایت
از صدای اون بچه عصبانی نبود...حتی براش جالب هم بود
حس میکرد کسی داره صداش میکنه...
ولی وقتی رفت کنارش و دید بچه تقریبا داره تلف میشه ، دستای بچه رو گرفت...
هیس!!!هیس!!!ساکت!!!چی میخوای!!؟؟؟"
گریه بچه قطع شد..."
دوباره با اون چشما به جونگکوک نگاه میکرد...
جونگکوک بعد از مدت ها خندید...کارهاش ناخودآگاه بودند... روی صورت بچه دست کشید و اشکشو پاک کرد...
"اسمت چیه!؟"
بچه دست جونگکوکو گرفت و اونو سمت دهنش برد...انگشت جونگکوک و میمکید...
کوک گیج شده بود ولی احساس بدی نداشت، برعکس...حس جالبی به این بچه داشت...
بعد از چند صد سال تنهایی حالا یه موجود بانمکو داشت... با گیجی دوباره سوالشو تکرار کرد...
"اسمت چیه؟"!
وقتی صدای خنده بچه رو شنید ناخودآگاه خودش هم خندید...
"اسمتو میزارم...اماندا "...
هنوز نمیدونست با این بچه چیکار کنه ...هیچی به ذهنش نمیرسید وقتی
گریه بچه شروع میشد حس بدی بهش دست میداد و وقتی میخندید
احساس فوقالعاده عجیبی پیدا میکرد...
انگار دلش برای اولین بار احساس رضایت و شادی داشت حسی که سالهای خیلی زیادی بود که نداشت...کسی که بخاطر جونگکوک از ، که میتونست بهش اعتماد کنه ، جیمین ،از تنها دوست صمیمی و انسانش بوسان به سئول همراهش اومده بود،کمک گرفت ...و ازش درباره بچه ی انسان ها پرسید ...براش جالب بود که از کسی مراقبت کنه ...هرچند که موقع یاد گرفتن مسائل از جیمین پشیمون شده بود!
پارت۳؟
۹.۵k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.