چند پارتی جونگکوک
چند پارتی جونگکوک
وقتی دوست بچگیات بود و...
17اگوست1993
دستش رو داخل خاک فرو برد و مشتی از اون رو بیرون کشید
منتظر بود تا حواس فرد مورد نظرش پرت بشه
هی جونگکوکا...
با حرکتی ناگهانی مشت پر از خاکشو روی صورت پسر رها کرد
_یااااا....وایسا نشونت میدم
به دنبال هم دیگه میدویدن و میخندیدن تا اینکه دختر با شخصی برخورد کرد و افتاد
با چشمهای گرد به روبه روش نگاه کرد
مامان؟
-دخترم دیگه باید بریم...از دوستت خداحافظی کردی؟
دختر اشک تو چشمهاش جمع شد و به دوستش که با چهره ای غمگین بهشون خیره شده بود نگاه کرد
دوباره نگاهشو به مادرش داد
میشه نریم؟ لطفا!
زن جلوی پای دخترش زانو زد و دستای کوچولوش رو گرفت
-نمیشه دخترم...کشش نده زود باش از دوستت خداحافظی کن و بیا بریم
دختر سرشو پایین انداخت و به سمت دوستش رفت
جونگکوکا...
_ا.ت تو که نمیخوای منو ول کنی؟ هوم؟
دختر دستشو روی گونه ی پسر گذاشت و لبخند غمگینی زد
خیلی دوست دارم جونگکوکا...!
چشمهاشو روی هم فشرد و به سمت مادرش دوید و دستشو گرفت و از اونجا رفتن
اشک های پسر از روی گونش سر میخوردند
فکر میکرد بدون اون دختر تنها میشه
جوری که همه از اون فاصله میگرفتن
16سال بعد...
ا.ت ویو
ابنبات چوبی رو داخل دهنم گذاشتم
پیراهنمو صافت کردم
خیلی خب...اماده ای یه روز عالی تو دانشگاه هستی لی ا.ت؟
تو ایینه ی قدی به زیبایی هام نگاه میکردم که با کشیده شدن ناگهانی ابنبات از تو دهنم جیغ بلندی زدم
مثل همیشه مامانم که حواسش به همه چی هست ابنباتو از دهنم کشیده بود
مامانننن...
-کوفت! این چیه؟ مگه بچه ای؟ میخوای بری دانشگاه نه مهدکودک...!
نمیشه یه بار بهم گیر ندی و بزاری خودم باشم
-بزارم خودت باشی که ابرو برام نمیزاری! بزار ببینمت
منو به سمت خودش برگردوند و همه جامو انالیز کرد
-اوممم...حداقل سلیقت به من رفته...خوبه!
مامان...اجازه میدی برم؟ دیرم میشه ها
-برو دخترم
وقتی دوست بچگیات بود و...
17اگوست1993
دستش رو داخل خاک فرو برد و مشتی از اون رو بیرون کشید
منتظر بود تا حواس فرد مورد نظرش پرت بشه
هی جونگکوکا...
با حرکتی ناگهانی مشت پر از خاکشو روی صورت پسر رها کرد
_یااااا....وایسا نشونت میدم
به دنبال هم دیگه میدویدن و میخندیدن تا اینکه دختر با شخصی برخورد کرد و افتاد
با چشمهای گرد به روبه روش نگاه کرد
مامان؟
-دخترم دیگه باید بریم...از دوستت خداحافظی کردی؟
دختر اشک تو چشمهاش جمع شد و به دوستش که با چهره ای غمگین بهشون خیره شده بود نگاه کرد
دوباره نگاهشو به مادرش داد
میشه نریم؟ لطفا!
زن جلوی پای دخترش زانو زد و دستای کوچولوش رو گرفت
-نمیشه دخترم...کشش نده زود باش از دوستت خداحافظی کن و بیا بریم
دختر سرشو پایین انداخت و به سمت دوستش رفت
جونگکوکا...
_ا.ت تو که نمیخوای منو ول کنی؟ هوم؟
دختر دستشو روی گونه ی پسر گذاشت و لبخند غمگینی زد
خیلی دوست دارم جونگکوکا...!
چشمهاشو روی هم فشرد و به سمت مادرش دوید و دستشو گرفت و از اونجا رفتن
اشک های پسر از روی گونش سر میخوردند
فکر میکرد بدون اون دختر تنها میشه
جوری که همه از اون فاصله میگرفتن
16سال بعد...
ا.ت ویو
ابنبات چوبی رو داخل دهنم گذاشتم
پیراهنمو صافت کردم
خیلی خب...اماده ای یه روز عالی تو دانشگاه هستی لی ا.ت؟
تو ایینه ی قدی به زیبایی هام نگاه میکردم که با کشیده شدن ناگهانی ابنبات از تو دهنم جیغ بلندی زدم
مثل همیشه مامانم که حواسش به همه چی هست ابنباتو از دهنم کشیده بود
مامانننن...
-کوفت! این چیه؟ مگه بچه ای؟ میخوای بری دانشگاه نه مهدکودک...!
نمیشه یه بار بهم گیر ندی و بزاری خودم باشم
-بزارم خودت باشی که ابرو برام نمیزاری! بزار ببینمت
منو به سمت خودش برگردوند و همه جامو انالیز کرد
-اوممم...حداقل سلیقت به من رفته...خوبه!
مامان...اجازه میدی برم؟ دیرم میشه ها
-برو دخترم
۲۴.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳