Part : ۸۲
Part : ۸۲ 《بال های سیاه》
مرد شوکه به دختر نگاه کرد...دختر از کجا میدونست؟ از کجا میدونست که مادر واقعیه جونگکوک مرده؟
مرد نمیتونست حرف بزنه! لباش تکون میخوردن ولی صدایی ازشون خارج نمیشد...
دختر خیره به صورت بهت زده ی مرد ادامه داد:
+میخواین بپرسین که از کجا میدونم؟ چشم ها...چشم هاتون آقای جئون...چشم ها همیشه حقیقت رو نشون میدن...غمی که تویه چشم هاتونه همه چیزو بهم میگه...حتی اینکه جونگکوک تنها فرزند شما از کسیه که دوسش دارین! درسته که شاید الان همسر فعلی تونو هم دوست داشته باشین...ولی نه اونجوری که مادر جونگکوک رو دوس داشتین...جونگکوک حاصل یه رابطه ی نا مشروع بوده...حاصل رابطه ی شما با خواهر همسر فعلیتون...وقتی که جونگکوک به دنیا اومد...همسر الانتون بچه ی خواهرش رو مثله بچه های خودش بزرگ کرد..و واسه ی همینه که بعد از به دنیا اومدن جونگکوک شما با همسر الانتون هم بستر نشدین...زندگیتون رو درست حدس زدم یا نه؟
مرد به دخترِ عجیب روبه روش خیره بود...تموم چیزایی که دختر میگفت درست بود...اون عاشق خواهر زنش شده بود...قبل از آشنا شدن با مادر جونگکوک، با زنش زندگیه خوبی داشتن.. علاوه بر اون زندگیه خوب ۴ تا بچه هم داشتن...ولی وقتی چشم جئون بزرگ به خواهر زنش افتاد که تازه از تایلند برگشته بود...عاشق شد...خواهرِ زنش هم از اون خوشش اومد...اون دو تا با هم هم بستر شدن و عاشقانه به هم عشق ورزیدن...تا روزی که خبر بارداریه مادر جونگکوک به همسر جئون رسید...همسر جئون از همسرش جدا نشد ولی دیگه هیچوقت هم باهاش مثله سابق نشد...اصن مگه میشد با کسی که با خواهرش خوابیده بود دوباره مثله سابق باشه؟ مادر جونگکوک بعد به دنیا آوردن جونگکوک از شدت خو*نریزی مرد...و جئون بزرگ مونده بود با تنها یادگار عشقش...همسر جئون، بچه ی خواهرش،یعنی جونگکوک رو مثله بچه های خودش بزرگ کرد...حتی گاهی هم بیش از حد به اون اهمیت میداد...حتی ۴ تا بچه ی واقعیه خودش هم فکر میکردن که جونگکوک برادر واقعیه اوناس و اصلا باهاش بد رفتار نمیکردن...همسر جئون و خوده جئون این موضوع رو مثله یه راز نگه داشته بودن تا یه وقت هیچ کدوم یک از بچه ها اینو نفهمن...و حالا کسی روبه روی جئون بزرگ وایساده بود که تمام گذشته ی سیاه و تاریکشو میدونست..
مرد از شدت فشار احساساتی که بهش هجوم آورده بودن داد زد:
×به مسیح قسم که اگه یه کلمه از اینا رو به جونگکوک بگی روزگارتو سیاه میکنم!
دختر بی صدا خندید:
+اگه میخواستم به جونگکوک بگم خیلی وقته پیش اینکارو میکردم!
پس نگران نباشین...شما راز منو نگه میدارین و منم راز مهمه شما رو نگه میدارم...فقط...میخوام یه درخواست کوچیک ازتون دارم..
مرد شوکه به دختر نگاه کرد...دختر از کجا میدونست؟ از کجا میدونست که مادر واقعیه جونگکوک مرده؟
مرد نمیتونست حرف بزنه! لباش تکون میخوردن ولی صدایی ازشون خارج نمیشد...
دختر خیره به صورت بهت زده ی مرد ادامه داد:
+میخواین بپرسین که از کجا میدونم؟ چشم ها...چشم هاتون آقای جئون...چشم ها همیشه حقیقت رو نشون میدن...غمی که تویه چشم هاتونه همه چیزو بهم میگه...حتی اینکه جونگکوک تنها فرزند شما از کسیه که دوسش دارین! درسته که شاید الان همسر فعلی تونو هم دوست داشته باشین...ولی نه اونجوری که مادر جونگکوک رو دوس داشتین...جونگکوک حاصل یه رابطه ی نا مشروع بوده...حاصل رابطه ی شما با خواهر همسر فعلیتون...وقتی که جونگکوک به دنیا اومد...همسر الانتون بچه ی خواهرش رو مثله بچه های خودش بزرگ کرد..و واسه ی همینه که بعد از به دنیا اومدن جونگکوک شما با همسر الانتون هم بستر نشدین...زندگیتون رو درست حدس زدم یا نه؟
مرد به دخترِ عجیب روبه روش خیره بود...تموم چیزایی که دختر میگفت درست بود...اون عاشق خواهر زنش شده بود...قبل از آشنا شدن با مادر جونگکوک، با زنش زندگیه خوبی داشتن.. علاوه بر اون زندگیه خوب ۴ تا بچه هم داشتن...ولی وقتی چشم جئون بزرگ به خواهر زنش افتاد که تازه از تایلند برگشته بود...عاشق شد...خواهرِ زنش هم از اون خوشش اومد...اون دو تا با هم هم بستر شدن و عاشقانه به هم عشق ورزیدن...تا روزی که خبر بارداریه مادر جونگکوک به همسر جئون رسید...همسر جئون از همسرش جدا نشد ولی دیگه هیچوقت هم باهاش مثله سابق نشد...اصن مگه میشد با کسی که با خواهرش خوابیده بود دوباره مثله سابق باشه؟ مادر جونگکوک بعد به دنیا آوردن جونگکوک از شدت خو*نریزی مرد...و جئون بزرگ مونده بود با تنها یادگار عشقش...همسر جئون، بچه ی خواهرش،یعنی جونگکوک رو مثله بچه های خودش بزرگ کرد...حتی گاهی هم بیش از حد به اون اهمیت میداد...حتی ۴ تا بچه ی واقعیه خودش هم فکر میکردن که جونگکوک برادر واقعیه اوناس و اصلا باهاش بد رفتار نمیکردن...همسر جئون و خوده جئون این موضوع رو مثله یه راز نگه داشته بودن تا یه وقت هیچ کدوم یک از بچه ها اینو نفهمن...و حالا کسی روبه روی جئون بزرگ وایساده بود که تمام گذشته ی سیاه و تاریکشو میدونست..
مرد از شدت فشار احساساتی که بهش هجوم آورده بودن داد زد:
×به مسیح قسم که اگه یه کلمه از اینا رو به جونگکوک بگی روزگارتو سیاه میکنم!
دختر بی صدا خندید:
+اگه میخواستم به جونگکوک بگم خیلی وقته پیش اینکارو میکردم!
پس نگران نباشین...شما راز منو نگه میدارین و منم راز مهمه شما رو نگه میدارم...فقط...میخوام یه درخواست کوچیک ازتون دارم..
۸۷۰
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.