ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_19
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون مریم)
روی مبل نشسته بودم که صدای خنده های نیما رو شنیدم ؛
رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم ، کنار ماشینش داشت با یه دختر میخندید ، چهرش مشخص نبود ...
سریع یه مانتو تنم کردم و رفتم پایین ...
درو باز کردم ؛
جفتشون خشکشون زده بود ،
نیما : عم مامان ...ما
_به به ، بلخره طلسم پنهون کاریای شما شکسته شد ، چشمم روشن پریا خانوووم
پریا : من ... میتونم توضیح بدم ...
سریع بیاین بالا ...
همو نگاه کردن و پشت سرم راه افتادن ؛
رفتیم بالا ، نشستیم روی مبل
_خب آخه بچه ! تو نمیتونی شلوارتو بکشی بالا ! با دختر خاله ی بیچارت قول و قرار میزاری که چی ؟
همو نگاه کردن ،
پریا : بخدا من از نیما میخاستم زودتر بهتون بگه ؛ ولی اون ...
نیما حرفشو قطع کرد :
گزاشتم سر فرصت بگم...
_سر فرصت ؟ مگه قرار بود بخوریمت ؟
بلند شدم رفتم سمت پریا ؛ دستمو کشیدم رو سرش !
ازین به بعد هرچی خواستی به خودمون بگو ؛ به وقتش با مامانت صحبت میکنم ...
•••
(از زبون ندا)
رسیدیم شرکت ، انقدر توی فکر بودم که پله ها رو ندیدم ، داشتم میخوردم زمین که مهرداد دستمو گرفت ...
خجالت کشیدم ولی یه حس عجیبی ته قلبم بود ، رفتیم بالا
همه ی اینا سورپرایز مهراوه واسه من بود ، واسه کارایی که تو این مدت کرده بودم
بچها همه جارو تزئین کرده بودن و وقتی منو دیدن دست زدن و جیغ کشیدن ...
مهراوه اومد سمتم و بغلم کرد ؛ یکم زمان گذشت که مهراوه همه رو دور هم جمع کرد و گفت :
بعد از مدت ها قراره فردا شب یه دورهمی کوچیک خونه ی مهرداد داشته باشیم ، خوشحال میشیم ندا خانوم هم افتخار بدن تشریف بیارن ...
#پارت_19
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون مریم)
روی مبل نشسته بودم که صدای خنده های نیما رو شنیدم ؛
رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم ، کنار ماشینش داشت با یه دختر میخندید ، چهرش مشخص نبود ...
سریع یه مانتو تنم کردم و رفتم پایین ...
درو باز کردم ؛
جفتشون خشکشون زده بود ،
نیما : عم مامان ...ما
_به به ، بلخره طلسم پنهون کاریای شما شکسته شد ، چشمم روشن پریا خانوووم
پریا : من ... میتونم توضیح بدم ...
سریع بیاین بالا ...
همو نگاه کردن و پشت سرم راه افتادن ؛
رفتیم بالا ، نشستیم روی مبل
_خب آخه بچه ! تو نمیتونی شلوارتو بکشی بالا ! با دختر خاله ی بیچارت قول و قرار میزاری که چی ؟
همو نگاه کردن ،
پریا : بخدا من از نیما میخاستم زودتر بهتون بگه ؛ ولی اون ...
نیما حرفشو قطع کرد :
گزاشتم سر فرصت بگم...
_سر فرصت ؟ مگه قرار بود بخوریمت ؟
بلند شدم رفتم سمت پریا ؛ دستمو کشیدم رو سرش !
ازین به بعد هرچی خواستی به خودمون بگو ؛ به وقتش با مامانت صحبت میکنم ...
•••
(از زبون ندا)
رسیدیم شرکت ، انقدر توی فکر بودم که پله ها رو ندیدم ، داشتم میخوردم زمین که مهرداد دستمو گرفت ...
خجالت کشیدم ولی یه حس عجیبی ته قلبم بود ، رفتیم بالا
همه ی اینا سورپرایز مهراوه واسه من بود ، واسه کارایی که تو این مدت کرده بودم
بچها همه جارو تزئین کرده بودن و وقتی منو دیدن دست زدن و جیغ کشیدن ...
مهراوه اومد سمتم و بغلم کرد ؛ یکم زمان گذشت که مهراوه همه رو دور هم جمع کرد و گفت :
بعد از مدت ها قراره فردا شب یه دورهمی کوچیک خونه ی مهرداد داشته باشیم ، خوشحال میشیم ندا خانوم هم افتخار بدن تشریف بیارن ...
۲۷۶
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.