ببینین چه ادمین خوبیم....امروز دو پارت آپ کردم😀
45 کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۶》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟞》
گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن.......
(نویسنده)
-سلام هیونگ
=دختره رو آوردی
جونگ کوک آهی کشید..... با اینکه عادت داشت به این رفتار سرد هیونگش ولی بازم سعی می کرد باهاش بهترین رفتارو داشته باشه .........
-آره آوردمش.....هنوز به هوش نیومده.....
=چجوری آوردیش که هنوز بی هوشه
-داروی خواب آور قوی بهش دادیم.....
=پدر همه چیز رو بهت توضیح داده درسته؟
-اوهوم......
=اون دختر فقط وسیله است....بعد از یه مدتی هم یا میشه ندیمه همین عمارت..............یا کارشو تموم می کنیم........متوجهی که؟
-بله......متوجهم
(ا/ت ویو)
این چی میگه......دارن در مورد من حرف میزنن؟.......چرا جونگ کوک حرفای پسره رو تایید میکنه.......همینجوری داشتن حرف می زدن
(نویسنده)
=فلورا و عمه و مادربزرگ اومدن.......
جونگ کوک دوباره آهی از سر ناامیدی کشید.....
طولی نکشید که صدای دلنشین احوال پرسی مادربزرگ و صدای کفشهای برند سیندرلای این عمارت .......سکوتی که حاکم بود رو شکست......
£آه جونگ کوکااااااا........
جونگ کوک لبخند مصنوعی ضایعی زد و به آغوش مادر بزرگش رفت.....مادربزرگ جونگ کوک و محکم بغل گرفت و گفت
£خیلی وقت بود ندیده بودمت.......
جونگ کوک رو از بغلش در آورد و رو به برادر بزرگ جونگ کوک که مثل همیشه قیافش سرد بود .....کرد و ادامه داد
£خب آقای جئون......عو......عذر می خوام............ آقای مین...........با توجه به اینکه شما زیاد بغل کردن رو ترجیح نمیدین از همینجا بهتون
ابراز احترام می کنم......(خنده و خوشرویی)
مادربزرگ همین بود.......برخلاف تمام آدمای این عمارت همیشه سر حال و خوش رو بود.......
یونگی جوابی نداد و فقط پرسید
=فکر نمی کردم انقدر زود بیاین
£برای دیدن نوه هام دل تو دلم نبود.......یعنی اگه من بمیرم شماها یه سال یبارم همو نمیبینین.....
یونگی سرد جواب داد
=خدا نکنه
مادربزرگ می خواست به حرفاش ادامه بده که دید یه دختر با عصبانیت از پله ها پایین میاد
(ا/ت ویو)
(این قسمت قبل از حرف زدن مادربزرگه)
با شنیدن حرفای پسره و تایید جونگ کوک تازه فهمیدم دختره هر چی گفته درسته
# دیدی گفتم......حالا باورت شد......
خون جلوی چشامو گرفت....... بدون توجه به اینکه کی پایینه و چه اتفاقی در حال افتادنه......بلند شدم و به سمت پله ها رفتم
# هوی....آهای.....کجا داری میری؟
از پله های بلند و طولانی اونجا پایین می رفتم و هم زمان داد زدم
+یاااااا.........جئون جونگ کوککککک(عصبانیت و داد بلند)
همه ی افرادی که پایین بودن با شنیدن صدام نگاهشون و سمت من برگشت
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۲۶》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟞》
گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن.......
(نویسنده)
-سلام هیونگ
=دختره رو آوردی
جونگ کوک آهی کشید..... با اینکه عادت داشت به این رفتار سرد هیونگش ولی بازم سعی می کرد باهاش بهترین رفتارو داشته باشه .........
-آره آوردمش.....هنوز به هوش نیومده.....
=چجوری آوردیش که هنوز بی هوشه
-داروی خواب آور قوی بهش دادیم.....
=پدر همه چیز رو بهت توضیح داده درسته؟
-اوهوم......
=اون دختر فقط وسیله است....بعد از یه مدتی هم یا میشه ندیمه همین عمارت..............یا کارشو تموم می کنیم........متوجهی که؟
-بله......متوجهم
(ا/ت ویو)
این چی میگه......دارن در مورد من حرف میزنن؟.......چرا جونگ کوک حرفای پسره رو تایید میکنه.......همینجوری داشتن حرف می زدن
(نویسنده)
=فلورا و عمه و مادربزرگ اومدن.......
جونگ کوک دوباره آهی از سر ناامیدی کشید.....
طولی نکشید که صدای دلنشین احوال پرسی مادربزرگ و صدای کفشهای برند سیندرلای این عمارت .......سکوتی که حاکم بود رو شکست......
£آه جونگ کوکااااااا........
جونگ کوک لبخند مصنوعی ضایعی زد و به آغوش مادر بزرگش رفت.....مادربزرگ جونگ کوک و محکم بغل گرفت و گفت
£خیلی وقت بود ندیده بودمت.......
جونگ کوک رو از بغلش در آورد و رو به برادر بزرگ جونگ کوک که مثل همیشه قیافش سرد بود .....کرد و ادامه داد
£خب آقای جئون......عو......عذر می خوام............ آقای مین...........با توجه به اینکه شما زیاد بغل کردن رو ترجیح نمیدین از همینجا بهتون
ابراز احترام می کنم......(خنده و خوشرویی)
مادربزرگ همین بود.......برخلاف تمام آدمای این عمارت همیشه سر حال و خوش رو بود.......
یونگی جوابی نداد و فقط پرسید
=فکر نمی کردم انقدر زود بیاین
£برای دیدن نوه هام دل تو دلم نبود.......یعنی اگه من بمیرم شماها یه سال یبارم همو نمیبینین.....
یونگی سرد جواب داد
=خدا نکنه
مادربزرگ می خواست به حرفاش ادامه بده که دید یه دختر با عصبانیت از پله ها پایین میاد
(ا/ت ویو)
(این قسمت قبل از حرف زدن مادربزرگه)
با شنیدن حرفای پسره و تایید جونگ کوک تازه فهمیدم دختره هر چی گفته درسته
# دیدی گفتم......حالا باورت شد......
خون جلوی چشامو گرفت....... بدون توجه به اینکه کی پایینه و چه اتفاقی در حال افتادنه......بلند شدم و به سمت پله ها رفتم
# هوی....آهای.....کجا داری میری؟
از پله های بلند و طولانی اونجا پایین می رفتم و هم زمان داد زدم
+یاااااا.........جئون جونگ کوککککک(عصبانیت و داد بلند)
همه ی افرادی که پایین بودن با شنیدن صدام نگاهشون و سمت من برگشت
۴۰.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.