ملکه قلب یخیم(بعد مدتهاااااااا)(پارت ۳۴)🥴🥳
ارسلان:مهگل تو چیکا میکنی
مهگل:فک نمیکردم اینتطور واکنش بده
ارسلان:اگه توجه کنی من زن دارم و اینکه این کارتو اصلا درست نیست،برو لباساتو بپوش
مهگل:مثل یه بچه که خیطش کردن رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم
..
دیانا:خب دیگه نیکا من برم
نیکا:باشه ،مواظب خودت باش
دیانا:هفته دیگه میبینمت
..
دیانا:رفتم خونه دیدم که مهگل خونس
.
ارسلان: سلام خوش اومدی
دیانا:مرسی
دیانا:مهگل مگه نخواستی بری بیرون
مهگل:نه دیگه کنسل شد
دیانا:آهان
دیانا:ارسلان یه لحظه بیا
.
ارسلان:جانم
دیانا:میگم برنامه هفته دیگه برا قشم اوکی شد
ارسلان:خب این خیلی خوبه
دیانا:ولی مهگل چی؟
ارسلان:مهگل چی
دیانا:یعنی مهگل بیاد باهامونن(با تعجب)
ارسلان:نه بابا تا هفته دیگه حتما میره
دیانا:خب پس اوکی
..روز بعد..
مهگل:صب پاشدم کل وسایلمو جمع کردم که دیگه برم
..
دیانا:از خواب پاشدم و طبق معمول...🔞
.
دیانا:رفتم و دیدم مهگل داره وسایلشو جمع میکنه
دیانا:مهگل کجا
مهگل:دیگه میرم
دیانا:عه ،خب میموندی (نویسنده:خیر سرت داشتی به ارسلان میگفتی کی بره الان میگی بمون🥴😂🤌🏼)
مهگل:نه دیگه تا الانم زیادی موندم
دیانا:نه بابا،چه زیادی.البته هرجور راحتی
مهگل:آره دیگه میرم
دیانا:تا دم در راهیش کردم و سوار تاکسی شد و رفت
..هفته بعد (روزی که قرارع برن قشم)..
حمایت یادتون نره
برا دوستات بفرست
لایک کن گوگولی الان که تا اینجا خوندی
کامنت ها به ۲۰۰ تا حداقل برسه که من پارت بعدی رو بزارممممم:)
فدای مهربونیاتون 🤝🏾🙂🌟🫐💗
#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
مهگل:فک نمیکردم اینتطور واکنش بده
ارسلان:اگه توجه کنی من زن دارم و اینکه این کارتو اصلا درست نیست،برو لباساتو بپوش
مهگل:مثل یه بچه که خیطش کردن رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم
..
دیانا:خب دیگه نیکا من برم
نیکا:باشه ،مواظب خودت باش
دیانا:هفته دیگه میبینمت
..
دیانا:رفتم خونه دیدم که مهگل خونس
.
ارسلان: سلام خوش اومدی
دیانا:مرسی
دیانا:مهگل مگه نخواستی بری بیرون
مهگل:نه دیگه کنسل شد
دیانا:آهان
دیانا:ارسلان یه لحظه بیا
.
ارسلان:جانم
دیانا:میگم برنامه هفته دیگه برا قشم اوکی شد
ارسلان:خب این خیلی خوبه
دیانا:ولی مهگل چی؟
ارسلان:مهگل چی
دیانا:یعنی مهگل بیاد باهامونن(با تعجب)
ارسلان:نه بابا تا هفته دیگه حتما میره
دیانا:خب پس اوکی
..روز بعد..
مهگل:صب پاشدم کل وسایلمو جمع کردم که دیگه برم
..
دیانا:از خواب پاشدم و طبق معمول...🔞
.
دیانا:رفتم و دیدم مهگل داره وسایلشو جمع میکنه
دیانا:مهگل کجا
مهگل:دیگه میرم
دیانا:عه ،خب میموندی (نویسنده:خیر سرت داشتی به ارسلان میگفتی کی بره الان میگی بمون🥴😂🤌🏼)
مهگل:نه دیگه تا الانم زیادی موندم
دیانا:نه بابا،چه زیادی.البته هرجور راحتی
مهگل:آره دیگه میرم
دیانا:تا دم در راهیش کردم و سوار تاکسی شد و رفت
..هفته بعد (روزی که قرارع برن قشم)..
حمایت یادتون نره
برا دوستات بفرست
لایک کن گوگولی الان که تا اینجا خوندی
کامنت ها به ۲۰۰ تا حداقل برسه که من پارت بعدی رو بزارممممم:)
فدای مهربونیاتون 🤝🏾🙂🌟🫐💗
#ملکه_قلب_یخیم
#رمان
۵.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.