شروع پارت گذاری 🐟🤍
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیشتر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود.
شاعر: افشین یداللهی
....
#ar
#p1
درِ کلبه ی چوبی قدیمی را می گشاید و دوباره مرور میکند ..
مرور میکند جان دادن خواهرکوچک ۵ ساله اش را ؛همینجا !وسط همین کلبه ی کوچک قدیمی..
آن روز فقط قرار بود یک گردش ساده باشد!
حس میکرد به این گردش به ظاهر ساده نیاز دارند تا حال و هوایی عوض کنند ..اما
دوباره تصور میکند جای چنگال های آن گرگ زخمی و وحشی را ،روی بازو و چهره ی زیبای دخترک ۵ ساله ..
چشمانش را میبندد ؛قطره ی اشکی میروید کنار پلکش و قصد جاری شدن دارد که با آستینِ بارانی مشکی اش مانع میشود!
چند قدم به جلو میرود ،تا برسد گرگ زخمی کار خود را کرده و خواهر کوچک و زیبایش را غرقِ خون کرده بود ؛باران میباریدو زخمهای دخترک را با شدت شست و شو میداد ..
بغلش میکندو هراسان میدود ؛تمرکزش را به کل از دست داده و ناچار به طرف کلبه چوبی که جلوی رویش میبیند میدود ؛ناله های دخترک همه جای کلبه را پر کرده ..
صورتش را جلو میبرد و غرق چشمان آبی خواهرش میشود!
و ان لحظه هزاران بار به خود لعنت میفرستد که چرا او را با خودش اوردو چرا تنهایش گذاشت که چنین اتفاقی بیفتد؟!
کمی بعد تن مُرده و بی روح دخترک است که در دستهای برادر ۱۶ ساله اش جان داده ؛ سراسیمه از کلبه بیرون می شتابد و به طرف جنگل می دود دوباره پیمان و حامد را صدا میزند، بلند و بلندتر مثل چند ساعت قبل اما هیچ اثری از ان دو نفر که به نظرش ترسو بودند و رفیق نیمه راه شدند؛نمیابد!
...
دستانش را مشت میکندو چند لحظه بعد کلاه بارانی را روی سرش میکشد ؛دیگر طاقت ندارد پس میگذارد که اشکها قدم بزنند روی گونه های سردش تا شاید تسکینی باشد بر این درد اما نه ..
روبه روی اینه ی خاکی که بر دیوار چوبی کلبه نصب شده ؛می ایستد و چشمان خود را میبیند !
یکی ابی و یکی مشکی ..
چشم راستش دریای خون است و چشم چپ دریای اشک!
بغضش میشکند ولی هق نمیزند و به جایش میخندد ..
دوست دارد دوباره چشمان خواهرش را ببیند اما افسوس که سرنوشت جانِ خواهرش (تیلی)را گرفت..
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیشتر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود.
شاعر: افشین یداللهی
....
#ar
#p1
درِ کلبه ی چوبی قدیمی را می گشاید و دوباره مرور میکند ..
مرور میکند جان دادن خواهرکوچک ۵ ساله اش را ؛همینجا !وسط همین کلبه ی کوچک قدیمی..
آن روز فقط قرار بود یک گردش ساده باشد!
حس میکرد به این گردش به ظاهر ساده نیاز دارند تا حال و هوایی عوض کنند ..اما
دوباره تصور میکند جای چنگال های آن گرگ زخمی و وحشی را ،روی بازو و چهره ی زیبای دخترک ۵ ساله ..
چشمانش را میبندد ؛قطره ی اشکی میروید کنار پلکش و قصد جاری شدن دارد که با آستینِ بارانی مشکی اش مانع میشود!
چند قدم به جلو میرود ،تا برسد گرگ زخمی کار خود را کرده و خواهر کوچک و زیبایش را غرقِ خون کرده بود ؛باران میباریدو زخمهای دخترک را با شدت شست و شو میداد ..
بغلش میکندو هراسان میدود ؛تمرکزش را به کل از دست داده و ناچار به طرف کلبه چوبی که جلوی رویش میبیند میدود ؛ناله های دخترک همه جای کلبه را پر کرده ..
صورتش را جلو میبرد و غرق چشمان آبی خواهرش میشود!
و ان لحظه هزاران بار به خود لعنت میفرستد که چرا او را با خودش اوردو چرا تنهایش گذاشت که چنین اتفاقی بیفتد؟!
کمی بعد تن مُرده و بی روح دخترک است که در دستهای برادر ۱۶ ساله اش جان داده ؛ سراسیمه از کلبه بیرون می شتابد و به طرف جنگل می دود دوباره پیمان و حامد را صدا میزند، بلند و بلندتر مثل چند ساعت قبل اما هیچ اثری از ان دو نفر که به نظرش ترسو بودند و رفیق نیمه راه شدند؛نمیابد!
...
دستانش را مشت میکندو چند لحظه بعد کلاه بارانی را روی سرش میکشد ؛دیگر طاقت ندارد پس میگذارد که اشکها قدم بزنند روی گونه های سردش تا شاید تسکینی باشد بر این درد اما نه ..
روبه روی اینه ی خاکی که بر دیوار چوبی کلبه نصب شده ؛می ایستد و چشمان خود را میبیند !
یکی ابی و یکی مشکی ..
چشم راستش دریای خون است و چشم چپ دریای اشک!
بغضش میشکند ولی هق نمیزند و به جایش میخندد ..
دوست دارد دوباره چشمان خواهرش را ببیند اما افسوس که سرنوشت جانِ خواهرش (تیلی)را گرفت..
۵.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.