سال ها بعد رفتنت
سال ها بعد رفتنت
هربار که از پنجره به بیرون نگاه میکنم
برایم دست تکان میدهی
با چمدانی که ،
همه چیز را برد
حتی همین کوچه را
همین پنجره را ،
چشم هایم را ،
ادامه ی این شهر را
عجب سکوت بلندی ، عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه میشود که بمیرم و نه میشود که برگردی
هربار که از پنجره به بیرون نگاه میکنم
برایم دست تکان میدهی
با چمدانی که ،
همه چیز را برد
حتی همین کوچه را
همین پنجره را ،
چشم هایم را ،
ادامه ی این شهر را
عجب سکوت بلندی ، عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه میشود که بمیرم و نه میشود که برگردی
۴.۸k
۲۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.