همیشه، ساده از کنار ساده ترین لحظاتمان گذشتیم،
همیشه، ساده از کنار ساده ترین لحظاتمان گذشتیم،
از چای خوردنهای کنار هم
از مرافعه های شیرین بر سر آخرین دانهء سیب زمینی توی بشقاب
از نیمکت همیشگی مان توی پارک،
از بستنی فروشی شلوغ سر چهار راه،
از آدمهایی که زیر و بم روحشان را بلد بودیم
از آدمهایی که زیر و بم روحمان را بلد بودند،
از دوستت دارم هایی که نفهمیدیم و از هم دریغ کردیم،
از راه رفتن های توی خیابانی که ردیف درختهایش را از بر بودیم،
از قدمهایی که باید با هم برمی داشتیم و صد حیف برنداشتیم.
دور شدیم از تمام دوست داشتنی هایمان ،
فاصله گرفتیم از هم،
نفهمیدیم فاصله را که نامرد است، که بیرحم است،
که وقتی بیاید و بنشیند بین لحظه های مان دیگر هیچ چیز به جای اولش برنمی گردد،
دیگر هیچوقت نه آن خیابان، خیابان می شود،
نه آن نیمکت ، نیمکت....
از چای خوردنهای کنار هم
از مرافعه های شیرین بر سر آخرین دانهء سیب زمینی توی بشقاب
از نیمکت همیشگی مان توی پارک،
از بستنی فروشی شلوغ سر چهار راه،
از آدمهایی که زیر و بم روحشان را بلد بودیم
از آدمهایی که زیر و بم روحمان را بلد بودند،
از دوستت دارم هایی که نفهمیدیم و از هم دریغ کردیم،
از راه رفتن های توی خیابانی که ردیف درختهایش را از بر بودیم،
از قدمهایی که باید با هم برمی داشتیم و صد حیف برنداشتیم.
دور شدیم از تمام دوست داشتنی هایمان ،
فاصله گرفتیم از هم،
نفهمیدیم فاصله را که نامرد است، که بیرحم است،
که وقتی بیاید و بنشیند بین لحظه های مان دیگر هیچ چیز به جای اولش برنمی گردد،
دیگر هیچوقت نه آن خیابان، خیابان می شود،
نه آن نیمکت ، نیمکت....
۱.۱k
۰۵ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.