پارت۲۲:
شات آخر رو هم سر کشید و لیوان رو روی میز کوبوند. نگاهی به ساعتش که ساعت ۳ و نیم شب رو نشون میداد انداخت. بهتر بود برگرده و گذشته ی فلیکس رو براش توضیح بده. با لرزش خفیف چیزی توی جیبش گوشیش رو درآورد که با اسم یوجین مواجه شد. احساس نگرانی ناگهان بهش حمله کرد.
-چیه؟ یوجین حرف بزن
پسر از ترس و وحشت حتی نمیتونست حرفی بزنه.
-فل.یکس ن.نیست
-یعنی چی نیست درست حرف بزن ببینم
-برادرتون..اومدن اینجا و..
با اومدن اسم جیهو دلش ریخت. تلفن رو قطع کرد و به راننده دستور داد تا سرعتش رو بیشتر کنه. تنها جایی که به ذهنش میرسید خونه جیهو بود.
پشیمون بود از اینکه چرا همون موقع جیهو رو نکشته بود.
-حداقل توضیح بده چی میدونم
-یادت نمیاد. من از هیونجین کینه ی بزرگی داشتم. برای همین تصمیم گرفتم به مهم ترین چیزش یعنی تو آسیب بزنم. میدونستم این کارم یعنی نهایت بی مغز بودن ولی بازم به یکی پول دادم تا به دروغ به هیونجین بگه من و تو باهم رابطه داریم. قرار بود بکشمش پس با ماشین سعی داشتم بکشمش که تو..مانع من شدی. خودتو جلوی ماشین انداختی و ضربه مغزی شدی و بعدشم رفتی تو کما.
درکی از فضای اطرافش نداشت. خاطراتش پشت سرهم به مغزش هجوم میاوردن و پشت سرش نقش میبستن. چشماش دیگه جایی رو نمیدید همه چیز تار و سیاه بود. آخرین چیزی که شنید فریاد جیهو و دیدن فرشته ی نجاتش بود و بعد چشماش بسته شد.
-چیه؟ یوجین حرف بزن
پسر از ترس و وحشت حتی نمیتونست حرفی بزنه.
-فل.یکس ن.نیست
-یعنی چی نیست درست حرف بزن ببینم
-برادرتون..اومدن اینجا و..
با اومدن اسم جیهو دلش ریخت. تلفن رو قطع کرد و به راننده دستور داد تا سرعتش رو بیشتر کنه. تنها جایی که به ذهنش میرسید خونه جیهو بود.
پشیمون بود از اینکه چرا همون موقع جیهو رو نکشته بود.
-حداقل توضیح بده چی میدونم
-یادت نمیاد. من از هیونجین کینه ی بزرگی داشتم. برای همین تصمیم گرفتم به مهم ترین چیزش یعنی تو آسیب بزنم. میدونستم این کارم یعنی نهایت بی مغز بودن ولی بازم به یکی پول دادم تا به دروغ به هیونجین بگه من و تو باهم رابطه داریم. قرار بود بکشمش پس با ماشین سعی داشتم بکشمش که تو..مانع من شدی. خودتو جلوی ماشین انداختی و ضربه مغزی شدی و بعدشم رفتی تو کما.
درکی از فضای اطرافش نداشت. خاطراتش پشت سرهم به مغزش هجوم میاوردن و پشت سرش نقش میبستن. چشماش دیگه جایی رو نمیدید همه چیز تار و سیاه بود. آخرین چیزی که شنید فریاد جیهو و دیدن فرشته ی نجاتش بود و بعد چشماش بسته شد.
۲.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.