.
.
🌱🌸
.
•♡•
سرم را به شیشه تکیه داده و باور کن، هنوز هم دارم میمیرم!
نیم نگاهی زیر چشمی به احسان میاندازم.
دستش را به پنجره تکیه داده و عمیقا در فکر است!
او هم مثل من، هنوز هم در هپروت به سر میبرد...نه؟
دستش را به دنده میرساند و فرعی را میپیچد.
دستم را جلو میبرم و روی دستش میگذارم، نگاهم نمیکند اما، جای دستانمان را عوض میکند.
حالا دست من زیر دست او گم شده!
دستهایی که از ظاهرشان احساسی معلوم نیست اما فقط خدا از احساسی که از لابهلایش چکه چکه میکند عالم است!
قفل میکنم!
دستم را چفتِ دستش میکنم و دلم را چسبِ دلش!
نمیدانم چه حسی است اما...
گویا که دچار جنون شده ام، در همین دو سه روز، هی ناخودآگاه، هی یک دفعهای، هی یک بارهای نگاهم جاری در نگاهش میشود!
او چیزی نمیگوید اما، همین نگاه سادهاش؛ همین نگاه بدون حرفش، ذوب میکند تار و پود وجودم را!
قسمتی از رمان آیهآیههایعشق.
@delbarambash
🌱🌸
.
•♡•
سرم را به شیشه تکیه داده و باور کن، هنوز هم دارم میمیرم!
نیم نگاهی زیر چشمی به احسان میاندازم.
دستش را به پنجره تکیه داده و عمیقا در فکر است!
او هم مثل من، هنوز هم در هپروت به سر میبرد...نه؟
دستش را به دنده میرساند و فرعی را میپیچد.
دستم را جلو میبرم و روی دستش میگذارم، نگاهم نمیکند اما، جای دستانمان را عوض میکند.
حالا دست من زیر دست او گم شده!
دستهایی که از ظاهرشان احساسی معلوم نیست اما فقط خدا از احساسی که از لابهلایش چکه چکه میکند عالم است!
قفل میکنم!
دستم را چفتِ دستش میکنم و دلم را چسبِ دلش!
نمیدانم چه حسی است اما...
گویا که دچار جنون شده ام، در همین دو سه روز، هی ناخودآگاه، هی یک دفعهای، هی یک بارهای نگاهم جاری در نگاهش میشود!
او چیزی نمیگوید اما، همین نگاه سادهاش؛ همین نگاه بدون حرفش، ذوب میکند تار و پود وجودم را!
قسمتی از رمان آیهآیههایعشق.
@delbarambash
۱.۷k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.