"لیلای مجنون"
"لیلای مجنون"
گوشهایش از صدای ماشینها و بوقشان درد میکرد. میخواست همان جا عصایش را ول کند، روی زمین بنشیند و اجازه دهد، اشک هایش رهایی یابند. دستش را روی سرش گذاشت؛ ناامید بود. ناامید از خودش، مردمش، دستانش و چشمانش. میخواست راه رفته را برگردد که...
"بگذارید کمکتون کنم خانم"
سرش آرام گرفت. با دقت بیشتری گوش داد تا دوباره حس کند. میخواست دوباره آن صدا را بشنود. به سمت صدا چرخید؛ هیچ چیز ندید. دوباره سری چرخاند تا پیدا کند، پیدا کند آن حنجره طلایی را.
این بار نشنید اما حس کرد. لمسش بر روی پوست لطیف لیلا آرام و مهربانانه بود. لیلا میتوانست گرما و هجوم خون به گونههایش را حس کند زیرا گمان میکرد، صاحب آن لمس هم، صدای تپش سریع قلبش را میشنود.
وقتی دست دیگری را بر روی کمرش حس کرد، تصور کرد شبیه گوجهای رسیده شده؛ پس فقط سرش را پایین انداخت و اجازه داد صاحب آن لمس گرم و صدای طلایی، هدایتش کند.
***
نشسته بود کتابی جلویش باز بود و دستهایش میخواند. بوی قهوه روحش را نوازش میکرد.
با صدای جیرینگ جیرینگ در و ورود آن عطر آشنا، بوی قهوه به یکباره محو شد و دستهایش دیگر نخواندند. انگار که میتواند ببیند سری بالا کرد و ایستاد.
بوی عطر تلخ و آشنایش را دنبال کرد. فقط چند قدم دیگر مانده بود تا به او برسد، دوباره. تا اینکه شنید:
"اوه شیرینکم! تو اینجایی. ببین، برات گل مریم آوردم؛ ازش خوشت میاد؟"
آری...خودش بود...خودش بود و معشوقش...
_________________
اهم اهم...
من خبر نداشتمااا ولی به محض اینکه فهمیدم امروز تولد یکی از باحال ترین و کیوت ترین آدماییه که دیدم، کارو درس و همه چیزو ول کردم و شردع کردم به آماده کردن کادوش...
یویو...مرسی که افتخار آشنایی رو به من دادی. زوزو از آشنایی باهات خیلی خوشحاله.
امیدوارم، سال های سال زندگی طولانی و پر از خنده و شادی داشته باشی.
و همچنین امیدوارم از کادوت خوشت بیاد، تولدت مبارکککککک🥲💖
گوشهایش از صدای ماشینها و بوقشان درد میکرد. میخواست همان جا عصایش را ول کند، روی زمین بنشیند و اجازه دهد، اشک هایش رهایی یابند. دستش را روی سرش گذاشت؛ ناامید بود. ناامید از خودش، مردمش، دستانش و چشمانش. میخواست راه رفته را برگردد که...
"بگذارید کمکتون کنم خانم"
سرش آرام گرفت. با دقت بیشتری گوش داد تا دوباره حس کند. میخواست دوباره آن صدا را بشنود. به سمت صدا چرخید؛ هیچ چیز ندید. دوباره سری چرخاند تا پیدا کند، پیدا کند آن حنجره طلایی را.
این بار نشنید اما حس کرد. لمسش بر روی پوست لطیف لیلا آرام و مهربانانه بود. لیلا میتوانست گرما و هجوم خون به گونههایش را حس کند زیرا گمان میکرد، صاحب آن لمس هم، صدای تپش سریع قلبش را میشنود.
وقتی دست دیگری را بر روی کمرش حس کرد، تصور کرد شبیه گوجهای رسیده شده؛ پس فقط سرش را پایین انداخت و اجازه داد صاحب آن لمس گرم و صدای طلایی، هدایتش کند.
***
نشسته بود کتابی جلویش باز بود و دستهایش میخواند. بوی قهوه روحش را نوازش میکرد.
با صدای جیرینگ جیرینگ در و ورود آن عطر آشنا، بوی قهوه به یکباره محو شد و دستهایش دیگر نخواندند. انگار که میتواند ببیند سری بالا کرد و ایستاد.
بوی عطر تلخ و آشنایش را دنبال کرد. فقط چند قدم دیگر مانده بود تا به او برسد، دوباره. تا اینکه شنید:
"اوه شیرینکم! تو اینجایی. ببین، برات گل مریم آوردم؛ ازش خوشت میاد؟"
آری...خودش بود...خودش بود و معشوقش...
_________________
اهم اهم...
من خبر نداشتمااا ولی به محض اینکه فهمیدم امروز تولد یکی از باحال ترین و کیوت ترین آدماییه که دیدم، کارو درس و همه چیزو ول کردم و شردع کردم به آماده کردن کادوش...
یویو...مرسی که افتخار آشنایی رو به من دادی. زوزو از آشنایی باهات خیلی خوشحاله.
امیدوارم، سال های سال زندگی طولانی و پر از خنده و شادی داشته باشی.
و همچنین امیدوارم از کادوت خوشت بیاد، تولدت مبارکککککک🥲💖
۳.۱k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.