𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹¹

𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆¹¹


غذا رو خوردم و تو این مدت به شهربازی فکر میکردم...جایی که قراره بریم......بلند شدم و تشکر کردم و بعد رفتم اتاق و لباسا رو پوشیدم...صدای در به گوشم خورد و رفتم تا بازش کنم........

کوک: اوهوم بهت میاد
ات: ممنون
کوک: میشه من موهاتو...(مکث)...درست کنم؟*استرس. لکنت*
ات: موهامو؟
کوک: آره

به نشانه تائید سرمو تکون دادم و روی میز آرایش نشستم...
اونم خیلی آرون برس رو برداشت و روی موهام میکشید.......بعد از به برق زدن پریز بیگودی، بیگودی رو گذاشت تا کمی داغ بشه...در این حال داشت با گل سر درگیر میشد...بلند نبود بازش کنه!

ات:*خنده*

مثل اینکه ضایع شده بود...گل سر رو ازش گرفتم و بازش کردم و از پشت بهش دادم.....بعد از کامل گرم شدن بیگودی، موهامو تو دستش جدا میکرد و روی بیگودی میچید...کارشو با دقت و حوصله انجام میداد....منم که از اون آدمایی هستم که زود حوصلشون سر میره و همش باید راه بره......پاهامو بالا و پایین کردم و بعد چند دقیقه تموم شد....اوففف انتظار به پایان رسید!....
بعد از زدن تافت و گل سر بلند شدم....تازه فهمیدم که اونم لباسای قبلیشو دراورده و لباسای دیگه ای پوشیده............