[[<♡ داستان شکارچی ناشی وشیر درنده>]]

[[<♡ داستان شکارچی ناشی وشیر درنده>]]

درروزگاران قدیم در دهکده ای شیری پیدا شد که مرتب که حیونات روستا خسارت میزد.کدخدا دست اخر همه ملت دهکده رو جمع کرد و جایزه ای بزرگ برای شکارچی که بتواند شیر را نفله کند گذاشت!!
دراین میان ادمی ذات کوچک و پخمه که اصلا تفنگ ندیده بود پیش خودشدگفت با انجام اینکار ابروی بزرگی برای خودم میخرم.اوقبول کرد که مردم رااز دست شیر رها کند وشیر را شکار کند.
او رفت و مدتی در زیر بوته ای قایم شد..شیر پیدا شد!!شکارچی ناشی قلب شیر را نشانه رفت!!و((برمب))!!گلوله به شیر نخورد وشیر شکارچی را اسیر کرد!!شکارچی التماس کرد.وگفت اقا شیره:،غلط کردم و گوه خوردم ودیگه نمیام..وشیر قبول کرد اورا بکند وازادش سازد!!شکارچی دل شکسته وکنفت شده پیش خودش عبرت نگرفت وگفت باردوم موفق میشوم.اورفت وپشت اشکفت کوهی مدتی سکرت شد!!شیر امد واینبار در در گردنش نشانه گرفت و((‌ برمب،*)!!امان ازبخت بد!!گلوله به هوگدف نخورد وشکارچی دوباره اسیر شیر شد!!شیر به او گفت مگه قول ندادی که نیایی!!وکلی حرف رد وبدل شد و شیر قبول کرد اورابکند وازادش کند!!
[ ادامه در قسمت ۲]
12****6***1403
🚫😃😃😃🚫🚫🚫🚫🚫🚫