ترکش خاطرات

#ترکش_خاطرات
#پارت_22
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون ندا)
رفتم سوار ماشینش شدم ...
مهراوه : ندا معلوم هست داری چیکار میکنی ؟ گفتم یه کاری کن عاشقت شه نه دیگه اینجوری !
_من ... دیشب مهرداد حالش خوب نبود
مهراوه : من کاری به این کارا ندارم ، ولی این بازی مسخره تون هرچی که هست همین الان تمومش کنید ...
رسیدیم شرکت ...
•••
(از زبون برسام)
داشتم داخل اتاق تلفن صحبت میکردم،بیتا داشت ظرفای ناهار رو میچید که یهو حالش بد شد و افتاد روی زمین ...
دستپاچه شده بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم ؛ زنگ زدم به اورژانس ؛
خودم با ماشین پشت سرشون حرکت کردم ، رسیدیم بیمارستان ...
دکتر معاینش کرد ، باید زایمان میکرد ؛ ولی خیلی زود بود ...
باید چند ساعت صبر میکردیم تا اتاق عملو آماده کنن ...
•••
(از زبون مهرداد)
ندا وارد شرکت شد ، بعد از ماجرای دیشب نمیدونستم چطور باهاش رفتار کنم ؛ رفتم سمت اتاقش ...
ندا : بفرمایید!
وقتی رسیدم از جاش بلند شد ، انگار خیلی موذب شده بود ؛ نشستم روی یکی از صندلی ها ...
_چطوری ؟
ندا : مرسی ممنون ، چیزی شده ؟
_بریم بیرون یه قهوه بخوریم ؟
ندا : من ... کارای شرکت هنوز ...
_پایین منتظرم ...