زندگی کمی دیوانگی می خواست ما زیادی دیوانه شدیم از تمامی کافه ها بیرونمان کردند ما زیادی دیوانه شدیم و همه چیز را فراموش کردیم غیر از خندیدن... به همه چیز خندیدیم و خندیدن شغل ما شد! دیوانه که باشی خودت هم نخندی زخم هایت می خندند..
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.