در نظربازی ما بیخبران حیرانند

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

#حضـرت_حافظ
دیدگاه ها (۱)

‌من از نهایت شب حرف می‌زنممن از نهایت تاریکیو از نهایت شب حر...

من چنان آینه واردر نظرگاه تو ایستاده امکه چو رفتی زِ بَرمچیز...

صنما جفا رها کن کرم این روا نداردبنگر به سوی دردی که ز کس دو...

‏مگر دریادلی داند ڪه ما راچه طوفان‌هاست در این سینه‌ی تنگ......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط