روزگاریست که تکلیف دلم روشن نیست
روزگاریست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق که هر دستِ سلام
لمس آرامش سردی است که در آهن نیست
حسّ بی قاعده عقل و جنون با من بود
درک این رازِ به هم ریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله می ترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق که هر دستِ سلام
لمس آرامش سردی است که در آهن نیست
حسّ بی قاعده عقل و جنون با من بود
درک این رازِ به هم ریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله می ترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
۱.۵k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.