رمان عشق ابدی پارت ۲۵
#حسین
گفتم : چی !
احسان : راستش شاید یکم این نظر من بد باشه ..... ولی خیلی به کار ما میاد ....
خانوم پاکدامن : یکم واضح تر توضیح بدید
احسان : من ی نقشه دارم که فواد اصلا به این موضوع شک نمیکنه ..... البته اگه شما بخواید که اجرا بشه ..... ببینید من نظرم اینه که .... حسین ، تو الکی بگی من از خانوم پاکدامن خوشم اومده ..... به ی زمان کوتاهی رو خانوم پاکدامن بیاد پیش شما ..... دقیقا مثل اینکه تو خانوم پاکدامن رو دوست داری ....... البته ب ای زمان محدودی ...... به کم کم خانوم پاکدامن ، شادی خانوم رو وارد این ماجرا میکنه ..... مثلاً چند تا مهمونی که برگزار کنید که فواد و شادی خانوم هم توش باشه ........ بعدش اگه واقعن شادی خانوم فواد رو بخواد و فواد هم شادی خانوم رو ...... شما دو نفر هم دیگه از هم جدا میشید و به زندگی عادی تون ادامه میدید ....... البته شما الکی هم دیگه رو دوست دارید ...... تا فواد باور کنه و نقشه رو جلو ببرید ...........
منو خانوم پاکدامن ی نگاه به هم انداختیم و من گفتم : احسان میفهمی چی داری میگی ؟؟؟ یعنی ما ی مدت محدودی ، مثلاً همدیگه رو دوست داریم .... بعد فواد باور کنه و نقشه پیش بره ؟؟؟ این نمیشه که
خانوم پاکدامن : من واقعا آقای صداقت ، با این نقشه ای که شما کشیدی واقعا نمیدونم چی بگم 😐
احسان : ولی اگه میشه هر دوتون یکم راجبش فکر کنید ...... اگه قبول کنید عالی میشه ..... فقط برای زمان محدودی قراره شما الکی همدیگه رو دوست داشته باشین ...... اگه این نقشه عملی بشه واقعا عالی میشه ......
_ من واقعا نمیدونم چی بگم ..... ولی من برای خوشبخت شدن فواد هر کاری میکنم اما ....
احسان : اما چی ؟ حسین انقدر بهونه نیار ..... فواد با این کار خوشبخت میشه ....
_ اما تنها من نیستم که ..... خانوم پاکدامن هم باید موافق باشن.....
احسان : خانوم پاکدامن اگه میشه شما هم قبول کنید
خانوم پاکدامن : راستش من ...... من موافقم .... البته اگه زمانش محدود باشه ....
احسان : بله خیالتون راحت باشه
با این نقشه ای که احسان کشید ..... من واقعا گیر کرده بود لایِ منگنه ..... ولی من باید برای خوشبختی فواد کاری بکنم ......
ساعت تقریبا ۳ بود که گفت گو مون تموم شد و از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سمت درب خروجی و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ......
احسان رفت خونه خودشون و منم برگشتم خونمون .......
وارد خونه که شدم ... فواد با چهره ی خیلی خوشحال و شاد به استقبالم اومد ..... این فواد دیگه اون فواد دِپرِس و افسرده نبود ...... فواد خوب شده بود ...... خیلی خوشحال شدم ...... چند روزی بود که این چهره و اخلاق فواد رو ندیده بود ...... دلم برای این فواد تنگ شده بود ........💕
🍁{ اینم از پارت ۲۵ ...... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاصترین #عشق #تکست_ناب #love #عاشقانه #دخترونه #تکست_خاص #تنهایی
گفتم : چی !
احسان : راستش شاید یکم این نظر من بد باشه ..... ولی خیلی به کار ما میاد ....
خانوم پاکدامن : یکم واضح تر توضیح بدید
احسان : من ی نقشه دارم که فواد اصلا به این موضوع شک نمیکنه ..... البته اگه شما بخواید که اجرا بشه ..... ببینید من نظرم اینه که .... حسین ، تو الکی بگی من از خانوم پاکدامن خوشم اومده ..... به ی زمان کوتاهی رو خانوم پاکدامن بیاد پیش شما ..... دقیقا مثل اینکه تو خانوم پاکدامن رو دوست داری ....... البته ب ای زمان محدودی ...... به کم کم خانوم پاکدامن ، شادی خانوم رو وارد این ماجرا میکنه ..... مثلاً چند تا مهمونی که برگزار کنید که فواد و شادی خانوم هم توش باشه ........ بعدش اگه واقعن شادی خانوم فواد رو بخواد و فواد هم شادی خانوم رو ...... شما دو نفر هم دیگه از هم جدا میشید و به زندگی عادی تون ادامه میدید ....... البته شما الکی هم دیگه رو دوست دارید ...... تا فواد باور کنه و نقشه رو جلو ببرید ...........
منو خانوم پاکدامن ی نگاه به هم انداختیم و من گفتم : احسان میفهمی چی داری میگی ؟؟؟ یعنی ما ی مدت محدودی ، مثلاً همدیگه رو دوست داریم .... بعد فواد باور کنه و نقشه پیش بره ؟؟؟ این نمیشه که
خانوم پاکدامن : من واقعا آقای صداقت ، با این نقشه ای که شما کشیدی واقعا نمیدونم چی بگم 😐
احسان : ولی اگه میشه هر دوتون یکم راجبش فکر کنید ...... اگه قبول کنید عالی میشه ..... فقط برای زمان محدودی قراره شما الکی همدیگه رو دوست داشته باشین ...... اگه این نقشه عملی بشه واقعا عالی میشه ......
_ من واقعا نمیدونم چی بگم ..... ولی من برای خوشبخت شدن فواد هر کاری میکنم اما ....
احسان : اما چی ؟ حسین انقدر بهونه نیار ..... فواد با این کار خوشبخت میشه ....
_ اما تنها من نیستم که ..... خانوم پاکدامن هم باید موافق باشن.....
احسان : خانوم پاکدامن اگه میشه شما هم قبول کنید
خانوم پاکدامن : راستش من ...... من موافقم .... البته اگه زمانش محدود باشه ....
احسان : بله خیالتون راحت باشه
با این نقشه ای که احسان کشید ..... من واقعا گیر کرده بود لایِ منگنه ..... ولی من باید برای خوشبختی فواد کاری بکنم ......
ساعت تقریبا ۳ بود که گفت گو مون تموم شد و از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سمت درب خروجی و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ......
احسان رفت خونه خودشون و منم برگشتم خونمون .......
وارد خونه که شدم ... فواد با چهره ی خیلی خوشحال و شاد به استقبالم اومد ..... این فواد دیگه اون فواد دِپرِس و افسرده نبود ...... فواد خوب شده بود ...... خیلی خوشحال شدم ...... چند روزی بود که این چهره و اخلاق فواد رو ندیده بود ...... دلم برای این فواد تنگ شده بود ........💕
🍁{ اینم از پارت ۲۵ ...... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #خاصترین #عشق #تکست_ناب #love #عاشقانه #دخترونه #تکست_خاص #تنهایی
۱۲.۶k
۱۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.