رمان شینیگامی پارت سی و سوم
«کلاریس»
وقتی بالاخره با حرکات لاک پشتی روی پایم ایستادم ، نبضم را اندازه گرفتم. انگشت های سردم جریان بسیار خفیفی را احساس کردند.این نشانه خوبی بود.شاید واقعا ممکن بود پیش از آنکه بخواهم یکی از گزینه های روی میز را انتخاب کنم ، بمیرم.دستمال آشپزخانه را از روی گیره برداشتم ، صورتم را پاک کردم و انداختمش روی زمین.به خودم زحمت ندادم درباره لباس فکر کنم.ناخودآگاه به طرف لباس های تیره ام کشیده شدم.می دانستم که بعضی از هورمون های بدن ، بر اساس هیجانات و احساسات تغییر می کنند. مثل استروژن ، تیروئید یا سروتونین. فکر کردم شاید هورمونی هم در بدن هست که هنگام عزاداری فعال می شود. هورمونی که افراد را به طور ناخودآگاه به سمت لباس های سیاه و انزوا هدایت می کند.دستم را به سمت نزدیکترین لباسم بردم. یک شلوار جین سیاه و پلیور مشکی. یک شال سیاه حریر هم دور گردنم بستم.نمی دانستم پالتو یا کیفم کجاست.وقتی بهش فکر کردم ، فهمیدم که حتی یادم نمی آید آخرین بار کی از آنها استفاده کردم. آخرین بار کی از خانه بیرون رفته بودم؟ دسته کلیدم از میخی داخل آشپزخانه آویزان بود.مثل همیشه.بالاخره کیفم را هم کنار راهرو پیدا کردم که داخلش غیر از دستمال کاغذی چیز دیگری نبود.به طرف فروشگاه سر خیابان راه افتادم.احتمالا وقتی وارد شدم ، دستگاه الکترونیکی صدایی چیزی تولید کرد چون فروشنده و صاحب مغازه ، آقای کانسوم ، سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.من را می شناخت. همیشه از آنجا خرید می کردم. با این حال وقتی من را دید ، چشم هایش گرد شد و دهانش کمی باز ماند.چیزی گفت که متوجه نشدم.حتی سعی نکردم حرفش را لب خوانی کنم.بدون هیچ جواب و واکنشی به سمت قسمت گل فروشی فروشگاه رفتم.خوبی این فروشگاه همین بود. داخلش همه چیز پیدا می شد. چند شاخه گل داوودی ، دو شاخه رز زرد ، دو شاخه گل فراموشم مکن و سه شاخه هم بنفشه برداشتم که به معنای جوان مرگ شدن بود.گل ها را جلوی دخترک پشت پیشخوان گذاشتم. آقای کانسوم آنجا یک آینه گذاشته بود تا دخترک بتواند همزمان همه جای قسمت گل فروشی را ببیند.تصویر خودم را در آینه دیدم.رنگم مانند لاروهای حشره سفید مایل به خاکستری و موهایم گره خورده بود. پای چشم هایم گود افتاده و سیاه بود. تهی و مانند مردگان.تمام این ها را با بی تفاوتی کامل از نظر گذراندم. هیچ چیز به اندازه ظاهرم بی اهمیت نبود. واقعا هیچ چیز.دخترک گل ها را با سلفون به هم چسباند ، روبان آبی ساتن دورشان پیچید و گل ها را به دستم داد.تا مقصد فقط چهل و پنج دقیقه راه بود اما یک ساعت و نیم طول کشید تا آن مسیر را طی کنم.پاهایم برای وزنم زیادی ضعیف بودند.
وقتی بالاخره با حرکات لاک پشتی روی پایم ایستادم ، نبضم را اندازه گرفتم. انگشت های سردم جریان بسیار خفیفی را احساس کردند.این نشانه خوبی بود.شاید واقعا ممکن بود پیش از آنکه بخواهم یکی از گزینه های روی میز را انتخاب کنم ، بمیرم.دستمال آشپزخانه را از روی گیره برداشتم ، صورتم را پاک کردم و انداختمش روی زمین.به خودم زحمت ندادم درباره لباس فکر کنم.ناخودآگاه به طرف لباس های تیره ام کشیده شدم.می دانستم که بعضی از هورمون های بدن ، بر اساس هیجانات و احساسات تغییر می کنند. مثل استروژن ، تیروئید یا سروتونین. فکر کردم شاید هورمونی هم در بدن هست که هنگام عزاداری فعال می شود. هورمونی که افراد را به طور ناخودآگاه به سمت لباس های سیاه و انزوا هدایت می کند.دستم را به سمت نزدیکترین لباسم بردم. یک شلوار جین سیاه و پلیور مشکی. یک شال سیاه حریر هم دور گردنم بستم.نمی دانستم پالتو یا کیفم کجاست.وقتی بهش فکر کردم ، فهمیدم که حتی یادم نمی آید آخرین بار کی از آنها استفاده کردم. آخرین بار کی از خانه بیرون رفته بودم؟ دسته کلیدم از میخی داخل آشپزخانه آویزان بود.مثل همیشه.بالاخره کیفم را هم کنار راهرو پیدا کردم که داخلش غیر از دستمال کاغذی چیز دیگری نبود.به طرف فروشگاه سر خیابان راه افتادم.احتمالا وقتی وارد شدم ، دستگاه الکترونیکی صدایی چیزی تولید کرد چون فروشنده و صاحب مغازه ، آقای کانسوم ، سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.من را می شناخت. همیشه از آنجا خرید می کردم. با این حال وقتی من را دید ، چشم هایش گرد شد و دهانش کمی باز ماند.چیزی گفت که متوجه نشدم.حتی سعی نکردم حرفش را لب خوانی کنم.بدون هیچ جواب و واکنشی به سمت قسمت گل فروشی فروشگاه رفتم.خوبی این فروشگاه همین بود. داخلش همه چیز پیدا می شد. چند شاخه گل داوودی ، دو شاخه رز زرد ، دو شاخه گل فراموشم مکن و سه شاخه هم بنفشه برداشتم که به معنای جوان مرگ شدن بود.گل ها را جلوی دخترک پشت پیشخوان گذاشتم. آقای کانسوم آنجا یک آینه گذاشته بود تا دخترک بتواند همزمان همه جای قسمت گل فروشی را ببیند.تصویر خودم را در آینه دیدم.رنگم مانند لاروهای حشره سفید مایل به خاکستری و موهایم گره خورده بود. پای چشم هایم گود افتاده و سیاه بود. تهی و مانند مردگان.تمام این ها را با بی تفاوتی کامل از نظر گذراندم. هیچ چیز به اندازه ظاهرم بی اهمیت نبود. واقعا هیچ چیز.دخترک گل ها را با سلفون به هم چسباند ، روبان آبی ساتن دورشان پیچید و گل ها را به دستم داد.تا مقصد فقط چهل و پنج دقیقه راه بود اما یک ساعت و نیم طول کشید تا آن مسیر را طی کنم.پاهایم برای وزنم زیادی ضعیف بودند.
۳.۰k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.