کتاب خاطرات ایران
معرفی کتاب خاطرات ایران
کتاب خاطرات ایران، با موضوع جنگ ایران و عراق (۱۳۵۹ ۱۳۶۷) خاطرات خانم «ایران ترابی» از شهرستان «تویسرکان» از توابع استان همدان است. خانم ترابی در سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. او با وجود چند سال ترک تحصیل، با هدف خدمت به مردم، وارد کار درمان شد. این انگیزه در دوره انقلاب و سال های دفاع مقدس، صورت ایثارگرانه به خود گرفت و در روزهای نخستین جنگ تحمیلی، داوطلب رفتن به مناطق مورد هجوم شد.
او در کتاب خاطرات ایران از حوادثی که به چشم دیده و از ماجراها و چگونگی دفاع از دین و سرزمین ایران سخن می گوید. کتاب با هدف شناسایی حوادث و رزمندگان، با محوریت انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و نقش تاریخی افراد حماسه ساز تهیه شده است.
... در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلی ها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول شده و صورت هایشان باد کرده بود، طوری که چشم شان جایی را نمی دید. هیچ کدام از آن ها بالای سی سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیاده اش کنم، با صدای خفه و گرفته ای، که به زحمت شنیده می شد، گفت: «دست مرا نگیرید.»گفتم: «باشد من کوشه این پتو را می گیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید.»
مطالعه کتاب خاطرات ایران در فراکتاب:
www.faraketab.ir/c/7254/553567
کتاب خاطرات ایران، با موضوع جنگ ایران و عراق (۱۳۵۹ ۱۳۶۷) خاطرات خانم «ایران ترابی» از شهرستان «تویسرکان» از توابع استان همدان است. خانم ترابی در سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. او با وجود چند سال ترک تحصیل، با هدف خدمت به مردم، وارد کار درمان شد. این انگیزه در دوره انقلاب و سال های دفاع مقدس، صورت ایثارگرانه به خود گرفت و در روزهای نخستین جنگ تحمیلی، داوطلب رفتن به مناطق مورد هجوم شد.
او در کتاب خاطرات ایران از حوادثی که به چشم دیده و از ماجراها و چگونگی دفاع از دین و سرزمین ایران سخن می گوید. کتاب با هدف شناسایی حوادث و رزمندگان، با محوریت انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و نقش تاریخی افراد حماسه ساز تهیه شده است.
... در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلی ها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول شده و صورت هایشان باد کرده بود، طوری که چشم شان جایی را نمی دید. هیچ کدام از آن ها بالای سی سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیاده اش کنم، با صدای خفه و گرفته ای، که به زحمت شنیده می شد، گفت: «دست مرا نگیرید.»گفتم: «باشد من کوشه این پتو را می گیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید.»
مطالعه کتاب خاطرات ایران در فراکتاب:
www.faraketab.ir/c/7254/553567
۱.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.