چند سال پیش ، مریضی سختی داشتم ، دوره درمان گرفتم ، تو ای
چند سال پیش ، مریضی سختی داشتم ، دوره درمان گرفتم ، تو این مدت ، شفیق من ، بابام بود ، یه وختی از شدت درد ، بیهوش شدم یه بار از راهرو بیمارستان سمت در می اومدم ، فشارم افتاد ، چشام سیاهی رفت ، پخش زمین شدم ، تو همون حال ، بابام اومد زیر دوشم گرفت و بلندم کرد ، تو اون لحظه. سخت عصبانی شدم چون خیلی زحمت بابام داده بودم و محبتاش واقعا غیرقابل جبران بود ،منو سمت نزدیکترین تخت برد ، تو اون فاصله ، متوجه ادمایی شدم که با چشم تحقیر و ترحم به من و بابام نگاه میکردن ، تو اون لحظه فقط چشامو بستم و از درون متلاشی شدم ، بغض ، اجازه نفس کشیدن رو بهم نمیداد ، خیلی سخت گذشت ، اون چند ماه ، خیلی ضربه روحی بهم وارد شد .....
۱۹.۵k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.