گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایست

گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد ، گفتم نکند تورا کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟
پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی . غیب شده بودی .
گفتم که سِحر نمی دانم !!
چه با شتاب آمدی !گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه ی در را کوبیدی .
گفتم : بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ .جا برای تو نیست . اما نرفتی . نشستی و گریه کردی آن قدر که گونه های من خیس شد .
بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چه قدر شلوغ است !
و تو خوب دیدی که آنجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه ومه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت درهم ریخته بود و دل گیج گیج بود .
دل سیاه و سنگین شلوغ بود .
گفتی اینجا رازی نیست ؟
گفتم : راز !!
گفتی: من آمدم .
وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم پشت شیشه .
آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست !
تو نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی
و من به هرچه رنگ آبی بود حسودی ام می شد .....
وتو هنوز نمی دونستی من چه بازی غریبی را آغاز کرده ام .
دیدگاه ها (۱)

آرام دوستت خواهم داشت؛طوری که حتی خودتاز این عشقبویی نبری...

گاهی اوقات نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ....باید بخند...

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیـگـردرد آن‌جا که عمیق است به...

تو نیستی و من می نویسم گفتی: مگر من کیستم؟ گفتم: تو دنیای من...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

ملکه قلبم پارت۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط