کی بودی تو آخه پارت5
#کیبودیتوآخه #پارت5
با صدای آیفون از خواب بیدار شدم، کمرم به شدت درد میکرد.
بلند شدم رفتم سمت آیفون، با دیدن رها لبخندی زدم و در رو باز کردم.
رفتم صورتم رو شستم و وقتی برگشتم رها تازه وارد خونه شد.
-به به سلام مهیانی جونم خوبی؟
-چیشده امروز با شعور شدی؟
رها لبخند روی لبش ماسید و یک دفعه رامین از پشتش اومد بیرون با خنده گفت: فکر کنم به خاطره حضور من باشه!
خندیدم و رفتم سمت رامین و باهاش دست دادم و گفتم: خوش اومدی، خوبی؟
-مرسی، بانو!
لبخندی زدم و دست هام رو دور گردن رها حلقه کردم و گفتم: عشقم تو خوبی؟
رها با اخم گفت: از جلوی چشم هام خفه شو!
خندیدم و محکم گونهاش رو بوس کردم و گفتم: برو برای خودت و رامین قهوه درست کن تا من آماده بشم بریم.
رها سرش رو تکان داد و من رفتم یک تیپه مشکی زدم و رفتم پایین، قهوهی اون ها هم تمام شده بود.
با هم رفتیم بیرون و سوار ماشینه رامین شدیم و راه افتادیم سمت شرکت...
از ماشین پیاده شدیم و با رامین خداحافظی کردیم.
راه افتادیم سمت شرکت، دست هام میلرزید.
رها اومد سمتم و دستم رو محکم گرفت توی دستش و گفت: مطمئن باش اگه پدر مادرت این جا بودند بهت افتخار میکردند.
خندیدم و گفتم: آره بهم افتخار میکنند که میخوام وارد شرکت بشم!
رها خندید و گفت: اِ خوب حالا، من یک چیزی گفتم که حالت خوب بشه.
-حالم خوب شد، مرسی عزیزم...
با صدای آیفون از خواب بیدار شدم، کمرم به شدت درد میکرد.
بلند شدم رفتم سمت آیفون، با دیدن رها لبخندی زدم و در رو باز کردم.
رفتم صورتم رو شستم و وقتی برگشتم رها تازه وارد خونه شد.
-به به سلام مهیانی جونم خوبی؟
-چیشده امروز با شعور شدی؟
رها لبخند روی لبش ماسید و یک دفعه رامین از پشتش اومد بیرون با خنده گفت: فکر کنم به خاطره حضور من باشه!
خندیدم و رفتم سمت رامین و باهاش دست دادم و گفتم: خوش اومدی، خوبی؟
-مرسی، بانو!
لبخندی زدم و دست هام رو دور گردن رها حلقه کردم و گفتم: عشقم تو خوبی؟
رها با اخم گفت: از جلوی چشم هام خفه شو!
خندیدم و محکم گونهاش رو بوس کردم و گفتم: برو برای خودت و رامین قهوه درست کن تا من آماده بشم بریم.
رها سرش رو تکان داد و من رفتم یک تیپه مشکی زدم و رفتم پایین، قهوهی اون ها هم تمام شده بود.
با هم رفتیم بیرون و سوار ماشینه رامین شدیم و راه افتادیم سمت شرکت...
از ماشین پیاده شدیم و با رامین خداحافظی کردیم.
راه افتادیم سمت شرکت، دست هام میلرزید.
رها اومد سمتم و دستم رو محکم گرفت توی دستش و گفت: مطمئن باش اگه پدر مادرت این جا بودند بهت افتخار میکردند.
خندیدم و گفتم: آره بهم افتخار میکنند که میخوام وارد شرکت بشم!
رها خندید و گفت: اِ خوب حالا، من یک چیزی گفتم که حالت خوب بشه.
-حالم خوب شد، مرسی عزیزم...
۲۳.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.