🐻: من توسط مادربزرگم برای 16-15 سال بزرگ شدم. مامان و باب
🐻: من توسط مادربزرگم برای 16-15 سال بزرگ شدم. مامان و بابام به خاطر کمبود غذا و مالی مشکل داشتن، پس مادربزرگم منو بزرگ کرد. وقتی کوچیک بودم، تو اتاق مادربزرگم میخوابیدم. هر روز که با یه خودکار میخوابیدم فقط چشمانم رو میبستم و یک رویا رو تصور میکردم ، فکر میکردم شمشیره و اینطوری میخوابیدم. وقتی از خواب بیدار میشدم ، کل صورتم خودکاری میشد. مادربزرگم دوباره من رو سرزنش میکرد. مادربزرگم وقتی مهمون ميومد غذای باکوس درست میکرد، لذت بخشترین چیز در زندگی من خوردن مخفیانه این در سپیده دم بود. مادربزرگم عصبانی میشد که چرا همیشه در سپیده دم یک بطری خالی پیدا میشد؟ من همهاش رو میخوردم ، پس هر روز سرزنش میشدم. مادربزرگم ناگهان مریض شد و مرد. در طول اجرا بود، من میخواستم در طول اجرا گریه کنم. فکر کنم واقعا سخت بود میخوام بهش نشون بدم که خيلی بزرگ شدم نمیتونستم اینکارو بکنم، این خاطرهها رو در یک مکان خاص تو قلبم نگه میدارم. پس وقتی به مزار مادربزرگم میرم ، به مادربزرگم ميگم که آلبوم من منتشر شد، من اين آهنگ رو میخونم تا مادربزرگم بشنوه.
* اون داره بهت افتخار میکنه...
* اون داره بهت افتخار میکنه...
۳.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.