رمان دنیای دروغین پارت بیستم
کیارو به اندازه نائومی مشتاق نبود.بیشترش به این دلیل بود که علی رغم تمرینات مداوم و هر روزه ، هنوز موفق به شناخت توانایی اش نشده بود.بعد از نهار ، کمی دیگر تمرین می کردند و می رفتند خانه.تا ساعت نه شب آزاد بودند ، ولی نباید دیرتر از نه شب به خانه می آمدند.وگرنه وظیفه مربی ها بود که بروند و هرطور شده پیدایشان کنند.آلیس را کمتر از قبل می دیدند.حتما سرش با ماموریت های دیگر شلوغ بود.میرای یک بار به کیارو گفته بود که به سختی می شود آلیس را در جایی ثابت نگه داشت.بچه ها کم کم با هم آشنا شدند و به رفتار و کردار یکدیگر عادت کردند.کیارو بیشتر از همه با آمایا صمیمی شده بود.توانایی آمایا ایجاد کردن توهم و تا حدودی خواندن ذهن حریف بود.معمولا گفت و گوهایشان در زمان های استراحت بین تمرینات انجام می شد. کیارو به قدری با آمایا صمیمی بود که چیزی را بهش بگوید که به نائومی نگفته بود.حداقل هنوز نگفته بود.چند هفته بعد ، کیارو بعد از تمرینش روی صندلی ای کنار دیوار نشست تا استراحت کند.بعد از چند ثانیه آمایا هم کنارش نشست.بی مقدمه پرسید:«چی شده؟» کیارو سرش را بالا گرفت.
_چی؟»
_دیدم اخم کردی ، ناراحتی ، گفتم حتما چیزی شده.» کیارو تازه متوجه شد که گوشه چشم هایش می سوزد و بالای گونه هایش کمی نم دار شده.دستش را زیر چشم هایش کشید و گفت:«هیچی...فقط...» اولش مردد بود که بگوید یا نه.ولی واقعا نمی دانست که چرا می خواهد مخفی اش کند.آمایا دوستش بود و این موضوع آنقدرها هم چیز خاصی نبود که برایش مشکل درست کند.به علاوه که دیگر نمی توانست بیشتر از این ، توی خلوت خودش درباره اش فکر کند و به هیچکس دیگری چیزی نگوید.
_قبل از اینکه من و نائومی از پرورشگاه فرار کنیم...بهترین دوستم ، یعنی درواقع بهترین رفیقم منو تنها گذاشت.خیلی ناگهانی بود.یه شب اومد پیشم و گفت «متاسفم کیارو ، معذرت می خواهم.» اون موقع منظورش رو نفهمیدم واسه همین خیلی اهمیت ندادم.فردای اون شب گفتن ربکا یه مریضی ناجور گرفته و بردنش درمانگاه.می خواستم برم پیشش ولی چون مریضیش واگیردار بود اجازه ندادن. یکی دو هفته بعد یکی از بچه ها با گریه اومد توی خوابگاه و داد زد«ربکا مرد!»
_چی؟»
_دیدم اخم کردی ، ناراحتی ، گفتم حتما چیزی شده.» کیارو تازه متوجه شد که گوشه چشم هایش می سوزد و بالای گونه هایش کمی نم دار شده.دستش را زیر چشم هایش کشید و گفت:«هیچی...فقط...» اولش مردد بود که بگوید یا نه.ولی واقعا نمی دانست که چرا می خواهد مخفی اش کند.آمایا دوستش بود و این موضوع آنقدرها هم چیز خاصی نبود که برایش مشکل درست کند.به علاوه که دیگر نمی توانست بیشتر از این ، توی خلوت خودش درباره اش فکر کند و به هیچکس دیگری چیزی نگوید.
_قبل از اینکه من و نائومی از پرورشگاه فرار کنیم...بهترین دوستم ، یعنی درواقع بهترین رفیقم منو تنها گذاشت.خیلی ناگهانی بود.یه شب اومد پیشم و گفت «متاسفم کیارو ، معذرت می خواهم.» اون موقع منظورش رو نفهمیدم واسه همین خیلی اهمیت ندادم.فردای اون شب گفتن ربکا یه مریضی ناجور گرفته و بردنش درمانگاه.می خواستم برم پیشش ولی چون مریضیش واگیردار بود اجازه ندادن. یکی دو هفته بعد یکی از بچه ها با گریه اومد توی خوابگاه و داد زد«ربکا مرد!»
۳.۰k
۱۲ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.