🌸
🌸
پسرم، بعدها که تاریخ میخوانی به من و بقیهی آدمهای دورانم بدوبیراه نگو که چرا لال مردید و چرا تن دادید و چرا دردتان نیامد.
پسرم، ما چریکهای چروکی هستیم . شهامت اعتراض داریم، ندیدی چقدر شجاع بودیم وقتی میمُردیم؟ اما ما دیگر جان مردن هم نداریم. شهامت اعتراض داریم، نان نداریم. شهامت اعتراض داریم، اما زخم اعتراضهای قبلی فرتوت کرده تن تکیده غمزده ما را. فقیر، غرورش را حراج میکند.
پسرم، دست خودمان نبود اگر ما گمشدگان در تاریکی به هر نور اندک ته تونل و هر امید عبثی چنگ زدیم و صندوق به صندوق رای فروختیم و رویا خریدیم، ما از ذبح مدام آرزوها برگشته بودیم.
پسرم، خرده نگیر بر پدرت اگر در دوران خشم و نفرت و خون و عصبیت و بیهودگی، هنوز از عشق حرف میزد با همه بی ایمانیِ محضش به عشق.
پدرت داشت از خودش فرار میکرد. داشت از سرنوشتش فرار میکرد. پدرت داشت مرگ رویاهایش را انکار میکرد.
پسرم، فردا که تاریخ میخوانی ما را چنین به یاد بیاور، درختانی که باغبان سیاهپوش با داس و تبر و شلاق و طناب دار و حدیث و دروغ و نیرنگ و بیسوادی و بی پناهی، چنین پروردشان که حالا نزدیک نیم قرن است ریشه در خون خود و خون درخت کناری دارند، با شاخههایی نحیف و میوههایی اندک و اغلب مسموم، و دستانی بلندشده به ظاهر به شوق آمدن پرندهای و نشستن و جان گرفتن و آسودنش، و به واقع تلاشی بیرحم برای شکستن شاخههای درخت کناری. ما معجون خشم انکار شده و عشق نابلد و عقده های روانی و مهربانی بیهوده و تنفر بی دلیل بودیم. عزت نفس را فروختیم و با پولش برنج و گندم و دستمال توالت خریدیم.
پسرم، بعدها که تاریخ میخوانی، پدرت را ببخش اگر در خیابانها گلوله نخورد. نه که بترسد، نه. نه که مرگ برایش تباهی بیشتری داشه باشد از دورانی که در آن مثل قورباغهای افلیج لای لجنها زیست میکرد، نه. فقط پدرت جان نداشت. نان نداشت. یار نداشت. ما جزیره هایی بودیم جدا از هم، بیزار از هم در عین تظاهر به علاقه، و بی تفاوت به سرنوشت هم. هشتگنویس هایی که در نکوهش اعدام حرف میزدیم، و هر روز با کلماتمان همدیگر را هزار بار اعدام میکردیم.
پسرم، بعدها که تاریخ میخوانی ما را چنین به یاد بیاور، زخمهایی بر جان خویش و دیگران، بی مجال مداوا، بی مرهم، بی طبیب. ما نقاشیهای با خون کشیده شده روی دیوار غارهای تاریک بودیم، که دیری است قربانی و قربانگاه و سلاخ در این خاک یکی شده است...
پسرم، بعدها که تاریخ میخوانی به من و بقیهی آدمهای دورانم بدوبیراه نگو که چرا لال مردید و چرا تن دادید و چرا دردتان نیامد.
پسرم، ما چریکهای چروکی هستیم . شهامت اعتراض داریم، ندیدی چقدر شجاع بودیم وقتی میمُردیم؟ اما ما دیگر جان مردن هم نداریم. شهامت اعتراض داریم، نان نداریم. شهامت اعتراض داریم، اما زخم اعتراضهای قبلی فرتوت کرده تن تکیده غمزده ما را. فقیر، غرورش را حراج میکند.
پسرم، دست خودمان نبود اگر ما گمشدگان در تاریکی به هر نور اندک ته تونل و هر امید عبثی چنگ زدیم و صندوق به صندوق رای فروختیم و رویا خریدیم، ما از ذبح مدام آرزوها برگشته بودیم.
پسرم، خرده نگیر بر پدرت اگر در دوران خشم و نفرت و خون و عصبیت و بیهودگی، هنوز از عشق حرف میزد با همه بی ایمانیِ محضش به عشق.
پدرت داشت از خودش فرار میکرد. داشت از سرنوشتش فرار میکرد. پدرت داشت مرگ رویاهایش را انکار میکرد.
پسرم، فردا که تاریخ میخوانی ما را چنین به یاد بیاور، درختانی که باغبان سیاهپوش با داس و تبر و شلاق و طناب دار و حدیث و دروغ و نیرنگ و بیسوادی و بی پناهی، چنین پروردشان که حالا نزدیک نیم قرن است ریشه در خون خود و خون درخت کناری دارند، با شاخههایی نحیف و میوههایی اندک و اغلب مسموم، و دستانی بلندشده به ظاهر به شوق آمدن پرندهای و نشستن و جان گرفتن و آسودنش، و به واقع تلاشی بیرحم برای شکستن شاخههای درخت کناری. ما معجون خشم انکار شده و عشق نابلد و عقده های روانی و مهربانی بیهوده و تنفر بی دلیل بودیم. عزت نفس را فروختیم و با پولش برنج و گندم و دستمال توالت خریدیم.
پسرم، بعدها که تاریخ میخوانی، پدرت را ببخش اگر در خیابانها گلوله نخورد. نه که بترسد، نه. نه که مرگ برایش تباهی بیشتری داشه باشد از دورانی که در آن مثل قورباغهای افلیج لای لجنها زیست میکرد، نه. فقط پدرت جان نداشت. نان نداشت. یار نداشت. ما جزیره هایی بودیم جدا از هم، بیزار از هم در عین تظاهر به علاقه، و بی تفاوت به سرنوشت هم. هشتگنویس هایی که در نکوهش اعدام حرف میزدیم، و هر روز با کلماتمان همدیگر را هزار بار اعدام میکردیم.
پسرم، بعدها که تاریخ میخوانی ما را چنین به یاد بیاور، زخمهایی بر جان خویش و دیگران، بی مجال مداوا، بی مرهم، بی طبیب. ما نقاشیهای با خون کشیده شده روی دیوار غارهای تاریک بودیم، که دیری است قربانی و قربانگاه و سلاخ در این خاک یکی شده است...
۴۶.۵k
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.