✦ستارگانی در سایه✦پارت هفتم
پتو را محکم دور خودم پیچانده بودم و رو کاناپه لم داده بودم بالاخره صدای قدم هایش از پشتم آمد در حالی که داشت دستانش را با دستمال کاغذی خشک میکرد، نشسته رو برویم، صدایش را صاف کرد (خب...؟) بهش نگاه کردم دیگر عصبی نبود غمگین هم نبود، لب باز کردم(حرفام رو قرار نیست باور کنی) به چشمانم زل زد و ابروهایش در هم رفت، اما اخم نکرد (باور میکنم) پوزخند زدم(بعدش فکر میکنی من دیوونه شدم) به مبل تکیه داده و بود پایش را روی پایش انداخته بود (چیه که انقدر باعث تردیدت شده؟، من در غیر این صورته،که فکر میکنم دیوونه شدی) پتو را رها کردم و آرنج هایم را روی پایم گذاشتم گوشه ای از پتو لیز خورد و از شانه ام افتاد گفتم(من کلارا کالاهان هستم، اما نه کالاهانی که تو میشناسی، من یه دختر ۲۸ساله توی واشنگتن هستم که....) مکث کردم، ترجیح دادم شغلم را نگویم(که بی کارم، من همه چیم رو باخته بودم، ریچاردسون. زندگیم پر بود از اشتباه پر بود از حسرت) چهره اش حالا در هم رفته بود و اخم کرده بود، احساس کردم حالش خوب نیست، ادامه دادم(من کلارایی هستم که تصمیم به خودکشی گرفت نه کسی که بنیان گذار و دانشمنده،)به چشمانش نگاه کردم ( فکر میکنم دنیا های موازی واقعیت دارن ،وگرنه من الان نباید اینجا میبودم،یه سیاهچال بزرگ که.....) حرفم را عوض کردم(جای من با کالاهان داشنمند عوض شده. نمیدونم اون الان کجاست، شاید داره توی جسم من درد میکشه. ولی مطمئنم، من اون نیستم،) صدای نفس های ریچاردسون به گوشم رسید حرف را ادامه ندادم دستش را به مبل گرفت و از جاش بلند شد تلو تلو خورد و با زانویش روی زمین افتاد انگار سرش گیج می رفت از جا بلند شدم دستش را گرفتم(باورم نمیکنی، مگه نه) دستش را به میز گرفت و بهم خیره شد دهانش باز بود و صورتش حالا باز باز شده بود، ترسیده بود و رنگش پریده بود. بلاخره لب هایش را باز کرد(تو... تو...) حرفش را ادامه دادم(نه، من دیوونه نیستم، لطفا باورم کن) به پاهایش فشار آورد و از جا بلند شد میز روی هوا بلند شد و برگشت همه وسایلش پخش زمین شد و صدای محیبی داد، دستش را به سرش گرفت و چشمانش را بست (باید، فکر کنم) سرم را تکان دادم، دستش را از دستم کشید و کت شلوارش را صاف کرد دستی دور کرواتش انداخت و از گردنش دراودش و روی زمین انداخت، پارچه در هوا غلط خورد و افتاد روی زمین. پشتش را بهم کرد و سمت در رفت، هنوز هم تلو تلو میخورد و نا منظم قدم بر میداشت در را باز کرد، داشت بیرون میرفت که ایستاد در حالی که دستانش را به چهارچوب در گرفته بود سرش را برگرداند و نگاه بی رمقی بهم انداخت(میریم پیش پروفسور استپانوف، فیزکدانِ کوآنتومِ روسی)
دستانم را بالا بردم تا نشان دهم تسلیم حرفش هستم(باشه، باشه هرجا بگی میام) درحالی که هنوز پشتش بهم بود سرش را تکان داد و گفت(همین الان آماده شو،میریم)....
میدونی حمایت و نظرت چقدر برام قوته قلبه؟
دستانم را بالا بردم تا نشان دهم تسلیم حرفش هستم(باشه، باشه هرجا بگی میام) درحالی که هنوز پشتش بهم بود سرش را تکان داد و گفت(همین الان آماده شو،میریم)....
میدونی حمایت و نظرت چقدر برام قوته قلبه؟
۳.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.