رمان دریای چشمات
پارت ۱۱۴
فروشنده بعد از این که اون یکی مشتری رو راهنمایی کرد و با لبخند گفت: چیزیی انتخاب کردید؟
من: بله خوشبختانه مجبور نشدیم جای دیگه ای بریم.
دلارام ازز اتاق پررو بیرون اومد و فروشنده یه دفعه شروع کرد به تعریف از مانتوی دلارام.
هممون با چشای گشاد شده نگاش کردیم و آیدا آروم در گوش من گفت: این که همون مانتوییه که دلارام از اول پوشیده بود.
با حالت مسخره ای به فروشنده نگاه کردم و گفتم : بله ماشالله هر چی می پوشه بهش میاد.
فروشنده: پس اینن مانتو انتخابتون بود؟
من:بله.
فروشنده: این یکی از بهترین جنسای ماست حتی خواهرمم از این مدل برداشته و خیلی راضیه.
دیدم اگه همینجوری هیچی نگیم تا تهش می خواد لز خوبی های مانتو بگه واسه همین دست به کار شدم و گفتم: این مانتو رو از اینجا نخریدیم قبلا خرید کرده بودیم.
فروشنده با تعجب نگاهی به دلارام که از خنده در حال انفجار بود و من و آیدا که دست کمی از اون نداشتیم انداخت و گفت: واقعا؟
نمی دونم چرا یه لحظه یاد خانم شیرزاد تو سریال ساختمان پزشکان افتادم و باعث شد خندم بیشتر بشه.
همگی در حال خندیدن بودیم و بقیه مشتری ها هم با تعجب ما رو نگاه می کردن.
فروشنده لبخند عجولی زد و گفت: ببخشید آخه من جز اینجا یه جای دیگه هم کار می کنم و از این مدل مانتو دارن به خاطر همین گیج شده بودم.
خودمون رو کنترل کردیم و دلارام گفت: مشکلی نیست بابا ما به دل نمی گیریم.
بعد چشمکی زد و ادامه داد: ولی از این اشتباه ها جلوی بقیه ی مشتری ها نکنی یه وقت بپرونیشون.
چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد.
پولش رو حساب کردیم و واسه ناهار رفتیم به یکی از رستورانای معروف که معلوم بود پول غذاهاش زیاده.
آیدا: خیلی دست و دلباز شدیا.
دلارام لبخندی زد و گفت: حالا یه بار خواستیم ادای پولدارا رو در بیاریما.
لبخند شیطونی زدم و گفتم: تا باشه از این اداها.
آیدا: تا قبل از اینکه روده هامون جنگ جهانی رو شروع کنن بریم اون ناهار رو بخوریم عصر شد دیگه.
دلارام جلوتر از ما رفت داخل و من و آیدا هم مثل جوجه اردک دنبالش رفتیم.
پیشخدمت اومد و رو به ما گفت:
شما میز رزرو کرده بودین؟
اومدم بگم نه که دلارام پرید تو حرفم و گفت:
بله من بودم خانم سیدی هستم.
لبخندی زد و گفت: منتظرتون هستن.
و جلوتر از ما حرکت کرد تا راهنماییمون کنه.
آروم تو گوش دلارام گفتم: چه خبره اینجا؟
دلارام: منو ببخشید فقط.
آیدا با تعجب گفت: چیکار کردی که ببخشیمت؟
دلارام آروم گفت: خودتون می فهمید.
با این حرفاش بدجور کنجکاوم کرده کرده بود.
یه مرد پشت یه میز نشسته بود و از اونجایی که به پشت نشسته بود نتونستم صورتش رو ببینم.
پیشخدمت رفت سر میز و رو به آقاهه گفت: مهموناتون تشریف آوردن.
دلارام لبخند هول هولکی ای زد و گفت: بشینید اینجا.
رفتم جلو و رو به روی اون آقا وایسادم و آروم صورتم رو بالا آوردم تا ببینم کیه.
از لباسایی که پوشیده بود مشخص بود خیلی خوشتیپه.
سرم رو بالاتر آوردم و به صورتش نگاه کردم.
فروشنده بعد از این که اون یکی مشتری رو راهنمایی کرد و با لبخند گفت: چیزیی انتخاب کردید؟
من: بله خوشبختانه مجبور نشدیم جای دیگه ای بریم.
دلارام ازز اتاق پررو بیرون اومد و فروشنده یه دفعه شروع کرد به تعریف از مانتوی دلارام.
هممون با چشای گشاد شده نگاش کردیم و آیدا آروم در گوش من گفت: این که همون مانتوییه که دلارام از اول پوشیده بود.
با حالت مسخره ای به فروشنده نگاه کردم و گفتم : بله ماشالله هر چی می پوشه بهش میاد.
فروشنده: پس اینن مانتو انتخابتون بود؟
من:بله.
فروشنده: این یکی از بهترین جنسای ماست حتی خواهرمم از این مدل برداشته و خیلی راضیه.
دیدم اگه همینجوری هیچی نگیم تا تهش می خواد لز خوبی های مانتو بگه واسه همین دست به کار شدم و گفتم: این مانتو رو از اینجا نخریدیم قبلا خرید کرده بودیم.
فروشنده با تعجب نگاهی به دلارام که از خنده در حال انفجار بود و من و آیدا که دست کمی از اون نداشتیم انداخت و گفت: واقعا؟
نمی دونم چرا یه لحظه یاد خانم شیرزاد تو سریال ساختمان پزشکان افتادم و باعث شد خندم بیشتر بشه.
همگی در حال خندیدن بودیم و بقیه مشتری ها هم با تعجب ما رو نگاه می کردن.
فروشنده لبخند عجولی زد و گفت: ببخشید آخه من جز اینجا یه جای دیگه هم کار می کنم و از این مدل مانتو دارن به خاطر همین گیج شده بودم.
خودمون رو کنترل کردیم و دلارام گفت: مشکلی نیست بابا ما به دل نمی گیریم.
بعد چشمکی زد و ادامه داد: ولی از این اشتباه ها جلوی بقیه ی مشتری ها نکنی یه وقت بپرونیشون.
چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد.
پولش رو حساب کردیم و واسه ناهار رفتیم به یکی از رستورانای معروف که معلوم بود پول غذاهاش زیاده.
آیدا: خیلی دست و دلباز شدیا.
دلارام لبخندی زد و گفت: حالا یه بار خواستیم ادای پولدارا رو در بیاریما.
لبخند شیطونی زدم و گفتم: تا باشه از این اداها.
آیدا: تا قبل از اینکه روده هامون جنگ جهانی رو شروع کنن بریم اون ناهار رو بخوریم عصر شد دیگه.
دلارام جلوتر از ما رفت داخل و من و آیدا هم مثل جوجه اردک دنبالش رفتیم.
پیشخدمت اومد و رو به ما گفت:
شما میز رزرو کرده بودین؟
اومدم بگم نه که دلارام پرید تو حرفم و گفت:
بله من بودم خانم سیدی هستم.
لبخندی زد و گفت: منتظرتون هستن.
و جلوتر از ما حرکت کرد تا راهنماییمون کنه.
آروم تو گوش دلارام گفتم: چه خبره اینجا؟
دلارام: منو ببخشید فقط.
آیدا با تعجب گفت: چیکار کردی که ببخشیمت؟
دلارام آروم گفت: خودتون می فهمید.
با این حرفاش بدجور کنجکاوم کرده کرده بود.
یه مرد پشت یه میز نشسته بود و از اونجایی که به پشت نشسته بود نتونستم صورتش رو ببینم.
پیشخدمت رفت سر میز و رو به آقاهه گفت: مهموناتون تشریف آوردن.
دلارام لبخند هول هولکی ای زد و گفت: بشینید اینجا.
رفتم جلو و رو به روی اون آقا وایسادم و آروم صورتم رو بالا آوردم تا ببینم کیه.
از لباسایی که پوشیده بود مشخص بود خیلی خوشتیپه.
سرم رو بالاتر آوردم و به صورتش نگاه کردم.
۳۵.۳k
۲۰ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.