part40
#part40
#طاها
کلافه و مضطرب پشت در اتاق عمل راه میرفتم، نزدیک سه ساعت بود رها داخل اتاق عمل بود و هنوز خبری نبود.
کلافه به ساعتم نگاه کردم و نچی زدم و کلافه لب زدم :
طاها- پس چرا خبری نمیشه؟
شکیب- طاها دو دیقه آروم بگیر بلاخره دیدی که دکتر داشت میرفت تو اتاق عمل چی گفت.
طاها- بابا لامصب سه ساعت شد.
آیدا اومد سمتم و در حالی که سعی داشت بغلم کنه گفت :
آیدا- عشقم چرا انقدر نگران اون دختری؟ اون دختر انقدر اهمیت نداره که اعصابتو براش خورد کنی.
عصبی به عقب هولش دادم و عصبی گفتم :
طاها- آیدا الان اصلا حوصله ندارم فهمیدی؟ پس به پر و پام نپیچ.
آیدا با تعجب و حرص لب زد :
آیدا- یعنی بخاطر اون دختره بیارزش سر من داد میزنی؟ من و پس میزنی فقط بخاطر اون دختره بیارزش که کارمند شرکتت؟
خواستم جوابش رو بدم که ترانه عصبی مقابلش قرار گرفت و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت :
ترانه- ببین یا همین الان اون دهن گشادتو میبندی یا میزنم کل دکور صورت عمیلتو میارم پایین فهمیدی؟ بیارزش تویی نه رها فهمیدی؟ بیارزش تویی.
آیدا با خشم و عصبانیت رو به من گفت :
آیدا- واقعا نمیخوای جواب توهینای که بهم کرد و بدی؟
پوزخندی زدم و نزدیکش شدم و آروم کنار گوشش لب زدم :
طاها- ببین الان بقدری بیاعصابم که میتونم همینجا آتیشت بزنم پس برو خونهتون و انقدر به پر و پای من و بقیه نپیچ.
آیدا با عصبانیت بهم زل زد و زیر لب "برای همتون متاسفمی" زمزمه کرد و رفت.
پوف کلافهای کشیدم و زل زدم به در اتاق عمل که همون لحظه باز شد، سریع دوییدم سمت دکتر و گفتم :
طاها- دکتر چیشد؟
دکتر دستی روی پیشونیش کشید و گفت :
دکتر- عمل سختی بود ولی خداروشکر به خیر گذشت، هیچ احتمالی برای زنده بودنش نبود ولی خداروشکر زنده موند و دَوُم اورد الان از اتاق عمل منتقلش میکنن به بخش.
با شنیدن حرفای دکتر ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش بست.
ترانه- کی بهوش میاد؟
دکتر- نمیتونم دقیق بگم کی چون بخاطر بیهوشی که برای عمل بهشون زدیم فعلا بیهوش هستن ولی فکر کنم تا شب بهوش بیاد...ببخشید من باید برم.
کشیدم عقب و دکتر رفت، با ذوق لب زدم :
طاها- دکتر گفت سالم مونده، وای خدایا مرسی.
ترانه با یه لبخند تلخ بهم زل زد و گفت :
ترانه- تاحالا انقدر خوشحال ندیده بودمت.
درحالی که سعی میکردم ضایع بازیمو جمع کنم گفتم :
طاها- خب بلاخره کارمند شرکتمه، اگر اتفاقی براش میافتاد ناراحت میشدم.
فریال- باید بگردیم اونی که زد به رها رو پیدا کنیم.
طبق عادتم لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- اون با من.
نازی خواست چیزی بگه که با صدای مبین سکوت کرد.
مبین- طاها میشه بیای.
سری تکون دادم و به سمتشون رفتم و کنجکاو پرسیدم :
طاها- چیشده؟
شکیب کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
شکیب- الان نیاز زنگ زد.
کمی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- چی گفت؟
درحالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت :
شکیب- محمولهای که امروز صبح قرار بود برسه لب بندر...
مکثی کرد و ادامه داد :
شکیب- زیر ماشین بمب گذاشته بودن و رانندهاش...
نذاشتم حرفش کامل بکنه و سریع رومو ازشون برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم و کلافه تو همون حالت لب زدم :
طاها- شکیب لطفا نگو رانندهاش یکی از بچه ها بوده.
مبین- داداش متاسفم ولی ایندفعه، ایندفعه رضا رو برای همیشه از دست دادیم.
با شنیدن اسم رضا حس کردم خنجری به قلبم زدن، وای خدایا چرا تموم نمیشه بدبختیام؟!
شکیب- چیکار کنیم طاها؟
دستامو مشت کردم و با بغض و عصبانیت لب زدم :
طاها- باعث و بانی این کار و پیدا میکنم و نابودش میکنم!
بدون توجه به دوتاشون برگشتم و با قدمای بلند از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت جایی که آرامشمو فقط اونجا بدست میاوردم...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
کلافه و مضطرب پشت در اتاق عمل راه میرفتم، نزدیک سه ساعت بود رها داخل اتاق عمل بود و هنوز خبری نبود.
کلافه به ساعتم نگاه کردم و نچی زدم و کلافه لب زدم :
طاها- پس چرا خبری نمیشه؟
شکیب- طاها دو دیقه آروم بگیر بلاخره دیدی که دکتر داشت میرفت تو اتاق عمل چی گفت.
طاها- بابا لامصب سه ساعت شد.
آیدا اومد سمتم و در حالی که سعی داشت بغلم کنه گفت :
آیدا- عشقم چرا انقدر نگران اون دختری؟ اون دختر انقدر اهمیت نداره که اعصابتو براش خورد کنی.
عصبی به عقب هولش دادم و عصبی گفتم :
طاها- آیدا الان اصلا حوصله ندارم فهمیدی؟ پس به پر و پام نپیچ.
آیدا با تعجب و حرص لب زد :
آیدا- یعنی بخاطر اون دختره بیارزش سر من داد میزنی؟ من و پس میزنی فقط بخاطر اون دختره بیارزش که کارمند شرکتت؟
خواستم جوابش رو بدم که ترانه عصبی مقابلش قرار گرفت و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت :
ترانه- ببین یا همین الان اون دهن گشادتو میبندی یا میزنم کل دکور صورت عمیلتو میارم پایین فهمیدی؟ بیارزش تویی نه رها فهمیدی؟ بیارزش تویی.
آیدا با خشم و عصبانیت رو به من گفت :
آیدا- واقعا نمیخوای جواب توهینای که بهم کرد و بدی؟
پوزخندی زدم و نزدیکش شدم و آروم کنار گوشش لب زدم :
طاها- ببین الان بقدری بیاعصابم که میتونم همینجا آتیشت بزنم پس برو خونهتون و انقدر به پر و پای من و بقیه نپیچ.
آیدا با عصبانیت بهم زل زد و زیر لب "برای همتون متاسفمی" زمزمه کرد و رفت.
پوف کلافهای کشیدم و زل زدم به در اتاق عمل که همون لحظه باز شد، سریع دوییدم سمت دکتر و گفتم :
طاها- دکتر چیشد؟
دکتر دستی روی پیشونیش کشید و گفت :
دکتر- عمل سختی بود ولی خداروشکر به خیر گذشت، هیچ احتمالی برای زنده بودنش نبود ولی خداروشکر زنده موند و دَوُم اورد الان از اتاق عمل منتقلش میکنن به بخش.
با شنیدن حرفای دکتر ناخوداگاه لبخندی رو لبم نقش بست.
ترانه- کی بهوش میاد؟
دکتر- نمیتونم دقیق بگم کی چون بخاطر بیهوشی که برای عمل بهشون زدیم فعلا بیهوش هستن ولی فکر کنم تا شب بهوش بیاد...ببخشید من باید برم.
کشیدم عقب و دکتر رفت، با ذوق لب زدم :
طاها- دکتر گفت سالم مونده، وای خدایا مرسی.
ترانه با یه لبخند تلخ بهم زل زد و گفت :
ترانه- تاحالا انقدر خوشحال ندیده بودمت.
درحالی که سعی میکردم ضایع بازیمو جمع کنم گفتم :
طاها- خب بلاخره کارمند شرکتمه، اگر اتفاقی براش میافتاد ناراحت میشدم.
فریال- باید بگردیم اونی که زد به رها رو پیدا کنیم.
طبق عادتم لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- اون با من.
نازی خواست چیزی بگه که با صدای مبین سکوت کرد.
مبین- طاها میشه بیای.
سری تکون دادم و به سمتشون رفتم و کنجکاو پرسیدم :
طاها- چیشده؟
شکیب کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
شکیب- الان نیاز زنگ زد.
کمی نگاهش کردم و گفتم :
طاها- چی گفت؟
درحالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت :
شکیب- محمولهای که امروز صبح قرار بود برسه لب بندر...
مکثی کرد و ادامه داد :
شکیب- زیر ماشین بمب گذاشته بودن و رانندهاش...
نذاشتم حرفش کامل بکنه و سریع رومو ازشون برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم و کلافه تو همون حالت لب زدم :
طاها- شکیب لطفا نگو رانندهاش یکی از بچه ها بوده.
مبین- داداش متاسفم ولی ایندفعه، ایندفعه رضا رو برای همیشه از دست دادیم.
با شنیدن اسم رضا حس کردم خنجری به قلبم زدن، وای خدایا چرا تموم نمیشه بدبختیام؟!
شکیب- چیکار کنیم طاها؟
دستامو مشت کردم و با بغض و عصبانیت لب زدم :
طاها- باعث و بانی این کار و پیدا میکنم و نابودش میکنم!
بدون توجه به دوتاشون برگشتم و با قدمای بلند از بیمارستان خارج شدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت جایی که آرامشمو فقط اونجا بدست میاوردم...
#عشق_پر_دردسر
۱۲.۰k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.