بهاره بخدا دستم درد گرفت..ول کن...
بهاره_بخدا دستم درد گرفت..ول کن...
من+دودقیقه وایسا...کاردارم...
بهاره_چه کاری...
من+اینقدرحرف نزن..
بردمش توی اتاقم...نشوندمش روی صندلیو و خودم روی تخت نشستم...
بهار_چ..چیزی شده؟!م.من.کاری کردم؟!
من+ببین بهار...چیزه...
چشمامو بستمو یهویی گفتم.
+بهاره..میخوای انتقام بگیری؟!
بهاره_انتقام چی؟!
من+م..من...ولش کن...
بهاره_نه اتفاقا بگو...میخوام بدونم...
من+ببین بهار...نواب یکی ازسرنخ های ماست...داریم بااستفاده ازکلک میکشونیمش ایران...همونی که.عکسشو دیدی...درسته توضعیفی...ولی فکرکردم یه سیلی توی گوش اون مرتیکه...میتونه آرومت کنه...ی..یه جورایی نواب...توی مرگ پدرم مقصربود...اونو گیربندازم...بالادستیاشم ازلونه هاشون بیرون میکشم...راستش...راستش..همکارام میگن که یه خانم باید توی ماموریت همراهم باشه...باید رزمی کارباشه...که توهستی...اگرخواستی انتقام بگیری...پشتتم.....خلاصه...تصمیم باخودته....
اجبارت نمیکنم...ولی ..دوست ندارم توی خطربیوفتی....
بهاره با هول و ولا ازروی صندلی پاشدو درو محکم بست...دنبالش نرفتم...تنهایی الان براش بهترین چیزه...باید تصمیم بگیره...من حق نداشتم براش تصمیم بگیرم...
*********
بهاره.
*******
دره اتاقمو محکم به هم کوبیدم...پشت به در سریدمو پاهام توی شکم جمع شد...جلوی دهنمو گرفته بودم جیغای خفه ای که میکشیدم...آرزوهای پرپرمو فریاد میزد...تمام اون شب کذایی..جلوی چشمام رژه میرفت....باتصورسیلی محکمی که توی صورت کثیفش فرودمی آوردم....دستم درد گرفت...هق هقم تمام اتاقو فراگرفته بود...یعنی میشه...میشه....
تصویرلرزش جسد کوچولویی که مثل مرغ اویزون دستای کثیفش بود...دردو توی سینه ام جاری کردم...همیشه توی تخیلاتم چندین و چندین سیلی میزدم روی اون چهره ی کریهش...
..انتقام نازنینو ....انتقام خاله و دوسال افسردگی و 11سال شب کابوس دیدنارو فقط بایه سیلی بگیرم؟!
نه این انصاف نیست...باید که من هزارهزارسیلی و شلاق نثارنعش نجسش کنم...باید به صلابه بکشمش...نه..اون کسی که دستورشو داده بودم باید ..باید نابود بشه...
اخه کی جلوی بچه ی 12ساله آدم میکشه؟!
بی درنگ موهامو محکم بستمو به سمت اتاقش رفتم...
من+یه کلام...ختم کلام...روی من حساب کن...
پندار_ولی بهارتو...
من+میدونم...میخوای بگی ضعیفم...میتونی....امتحان کنی...
پندار_نه...ولی...
من+این حق منه انتقام 11سال زجرمو بگیرم..انتقام اون نوزاد کوچولو که حتی نمیتونست حرف بزنه رو بگیرم..من باید بشم صدای اون....
پندار_تصمیم آخرته؟!
من+اره...
پندار_پس یاعلی...
من+یاعلی...
دست توی دست هم قراردادیمو من رفتم روی نختش نشستم...
من+دفتره پدرتو بیار...یکم باهم بخونیمش...قطعا کمکت میکنه...
پندار_نه عزیزم...کمکمون میکنه...
من+راست میگی...
پندار دفترو داد دستم...بازش کردم...
من+به آن پروردگاری که ستارالعیوب است
#رمان#رمانخونه
دوستان بابت وقفه ای که پیش اومد عذرخواهی میکنم
من+دودقیقه وایسا...کاردارم...
بهاره_چه کاری...
من+اینقدرحرف نزن..
بردمش توی اتاقم...نشوندمش روی صندلیو و خودم روی تخت نشستم...
بهار_چ..چیزی شده؟!م.من.کاری کردم؟!
من+ببین بهار...چیزه...
چشمامو بستمو یهویی گفتم.
+بهاره..میخوای انتقام بگیری؟!
بهاره_انتقام چی؟!
من+م..من...ولش کن...
بهاره_نه اتفاقا بگو...میخوام بدونم...
من+ببین بهار...نواب یکی ازسرنخ های ماست...داریم بااستفاده ازکلک میکشونیمش ایران...همونی که.عکسشو دیدی...درسته توضعیفی...ولی فکرکردم یه سیلی توی گوش اون مرتیکه...میتونه آرومت کنه...ی..یه جورایی نواب...توی مرگ پدرم مقصربود...اونو گیربندازم...بالادستیاشم ازلونه هاشون بیرون میکشم...راستش...راستش..همکارام میگن که یه خانم باید توی ماموریت همراهم باشه...باید رزمی کارباشه...که توهستی...اگرخواستی انتقام بگیری...پشتتم.....خلاصه...تصمیم باخودته....
اجبارت نمیکنم...ولی ..دوست ندارم توی خطربیوفتی....
بهاره با هول و ولا ازروی صندلی پاشدو درو محکم بست...دنبالش نرفتم...تنهایی الان براش بهترین چیزه...باید تصمیم بگیره...من حق نداشتم براش تصمیم بگیرم...
*********
بهاره.
*******
دره اتاقمو محکم به هم کوبیدم...پشت به در سریدمو پاهام توی شکم جمع شد...جلوی دهنمو گرفته بودم جیغای خفه ای که میکشیدم...آرزوهای پرپرمو فریاد میزد...تمام اون شب کذایی..جلوی چشمام رژه میرفت....باتصورسیلی محکمی که توی صورت کثیفش فرودمی آوردم....دستم درد گرفت...هق هقم تمام اتاقو فراگرفته بود...یعنی میشه...میشه....
تصویرلرزش جسد کوچولویی که مثل مرغ اویزون دستای کثیفش بود...دردو توی سینه ام جاری کردم...همیشه توی تخیلاتم چندین و چندین سیلی میزدم روی اون چهره ی کریهش...
..انتقام نازنینو ....انتقام خاله و دوسال افسردگی و 11سال شب کابوس دیدنارو فقط بایه سیلی بگیرم؟!
نه این انصاف نیست...باید که من هزارهزارسیلی و شلاق نثارنعش نجسش کنم...باید به صلابه بکشمش...نه..اون کسی که دستورشو داده بودم باید ..باید نابود بشه...
اخه کی جلوی بچه ی 12ساله آدم میکشه؟!
بی درنگ موهامو محکم بستمو به سمت اتاقش رفتم...
من+یه کلام...ختم کلام...روی من حساب کن...
پندار_ولی بهارتو...
من+میدونم...میخوای بگی ضعیفم...میتونی....امتحان کنی...
پندار_نه...ولی...
من+این حق منه انتقام 11سال زجرمو بگیرم..انتقام اون نوزاد کوچولو که حتی نمیتونست حرف بزنه رو بگیرم..من باید بشم صدای اون....
پندار_تصمیم آخرته؟!
من+اره...
پندار_پس یاعلی...
من+یاعلی...
دست توی دست هم قراردادیمو من رفتم روی نختش نشستم...
من+دفتره پدرتو بیار...یکم باهم بخونیمش...قطعا کمکت میکنه...
پندار_نه عزیزم...کمکمون میکنه...
من+راست میگی...
پندار دفترو داد دستم...بازش کردم...
من+به آن پروردگاری که ستارالعیوب است
#رمان#رمانخونه
دوستان بابت وقفه ای که پیش اومد عذرخواهی میکنم
۲.۸k
۱۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.