💜 دوستی تعریف میکرد رفتم به خانه سالمندان
💜 دوستی تعریف میکرد رفتم به خانه سالمندان
پیرزنی را دیدم ازش پرسیدم
_چرا آوردنت اینجا...؟
_من خودم اومدم مادر...
_آخه مگه میشه؟یه مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل رو طلب کنه...؟
_هر چیزی یه تاریخ انقضایی داره مادر...
شاید منم دیگه تاریخم گذشته بود...
_چند وقت یه بار بهت سر میزنن...؟
_الان هفت سالی میشه ازشون
خبر ندارم...
یه شماره دارم،که هفت ساله خاموشه...
بغضش ترکید...
پیشونیش رو بوسیدم و اومدم بیرون...
یادم میومد که خواهر برادرا وقتی دعواشون میشد،میرفتن دامن مادرشون رو سمتِ خودشون میکشیدن و داد میزدن
مامان منه...
مامان خودمه..
و حالا،مادرشون رو به هم تعارف میکردن و هیچ کدوم حاضر نبودن تحویل بگیرن...
💜
پیرزنی را دیدم ازش پرسیدم
_چرا آوردنت اینجا...؟
_من خودم اومدم مادر...
_آخه مگه میشه؟یه مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل رو طلب کنه...؟
_هر چیزی یه تاریخ انقضایی داره مادر...
شاید منم دیگه تاریخم گذشته بود...
_چند وقت یه بار بهت سر میزنن...؟
_الان هفت سالی میشه ازشون
خبر ندارم...
یه شماره دارم،که هفت ساله خاموشه...
بغضش ترکید...
پیشونیش رو بوسیدم و اومدم بیرون...
یادم میومد که خواهر برادرا وقتی دعواشون میشد،میرفتن دامن مادرشون رو سمتِ خودشون میکشیدن و داد میزدن
مامان منه...
مامان خودمه..
و حالا،مادرشون رو به هم تعارف میکردن و هیچ کدوم حاضر نبودن تحویل بگیرن...
💜
۶۷۲
۱۸ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.