طاها
#طاها
بلاخره بعد از کلی ور رفتن با پرونده های شرکت ،نفسی از سر آسودگی کشیدم واز اتاقم بیرون زدم.....
با چشم دنبال رها گشتم ولی برقا خونه همشون خاموش بود ،آروم صداش کردم وبا ترس به سمت آشپزخونه رفتم که نور شمع تو آشپزخونه توجه مو جلب کرد ،روبه روم یه میز دراز غذا بود و تا بشقاب ،ابخندی روی لبم اومد که دستای کسی روی چشمام نشست....
دستامو رو دستاش گذاشتم وبالبخند به سمتش برگشتم.....
عطر تنش دیونه ام میکرد،رها باشه لباس مشکی کوتاه دکلته روبه روم بود ،خیلی بهش میومد ،محکم بغلش کردم وگردنشو بوسیدم که با خنده گفت:طاهام نکن ،توصوزتش نگاه کردمو گفتم:خبریه آنقدر دلبر شدین ،عشقم چقدر زحمت کشیدی ولی کاش میزاشتی واسه فردا شب چون الاناس که سیاوشو خاله صدف برسن....دستشو روی گونه ام گذاشتو گفت:نچ،خاله صدف زنگ زد گفتم: امشب بیرون قرار کاری دارن شب هتل میمونن...
لبخند شیطانی زدمو گفتم:پ قرار امشب تنها باشیم ......
پیشونیشو بوسیدم که دستمو گرفتو به سمت میزبردم ....
با چشمای برق زده گفتم:میگم رها نمیشه من غذانخورم؟
_چرا مگه دوست نداری....
_نه دوست که درام ولی چیزای خوردنی ترم هست.....
بلاخره بعد از کلی ور رفتن با پرونده های شرکت ،نفسی از سر آسودگی کشیدم واز اتاقم بیرون زدم.....
با چشم دنبال رها گشتم ولی برقا خونه همشون خاموش بود ،آروم صداش کردم وبا ترس به سمت آشپزخونه رفتم که نور شمع تو آشپزخونه توجه مو جلب کرد ،روبه روم یه میز دراز غذا بود و تا بشقاب ،ابخندی روی لبم اومد که دستای کسی روی چشمام نشست....
دستامو رو دستاش گذاشتم وبالبخند به سمتش برگشتم.....
عطر تنش دیونه ام میکرد،رها باشه لباس مشکی کوتاه دکلته روبه روم بود ،خیلی بهش میومد ،محکم بغلش کردم وگردنشو بوسیدم که با خنده گفت:طاهام نکن ،توصوزتش نگاه کردمو گفتم:خبریه آنقدر دلبر شدین ،عشقم چقدر زحمت کشیدی ولی کاش میزاشتی واسه فردا شب چون الاناس که سیاوشو خاله صدف برسن....دستشو روی گونه ام گذاشتو گفت:نچ،خاله صدف زنگ زد گفتم: امشب بیرون قرار کاری دارن شب هتل میمونن...
لبخند شیطانی زدمو گفتم:پ قرار امشب تنها باشیم ......
پیشونیشو بوسیدم که دستمو گرفتو به سمت میزبردم ....
با چشمای برق زده گفتم:میگم رها نمیشه من غذانخورم؟
_چرا مگه دوست نداری....
_نه دوست که درام ولی چیزای خوردنی ترم هست.....
۱۸.۱k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.