عشق بی انتها پارت ۶
#بوساگ
کوک اومد تو بهش گفتم کوک من به خاطر رابطه قبلیم یکم میترسم که ولم کنی یا بهم خیانت کنی ولی من دوست دارم که پشنهادتو قبول کنم گفت یه لحظه من الان میام پاشد رفت دم تراس داد زد(یکی بره بچرو بگیره 😐) دویید اومد طرفم این چی گفت میشه بشگونم بگیری ببینی خوابم یا بیدار گفتم کوک من نمیتونم بشگونت بگیرم گفت بگیر دیگه من:باشه آروم بشگونش گرفتم کوک:نه واقعیه کوک:بوساگ خیلی خوشحالم کردی فکر میکردم قبول نمیکنی ولی وقتی گفتی قبول میکنم حالم اومد سرجاش بعد اومد نشست کنارم دستمو گرفت کوک: من قول میدم که پیشت بمون و ولت نمیکنم خودتم بخوای دست از سرت برنمیدارم(وایی چه عاشقانه چه رمانتیک حالا بخش طنز گونه اومدن بی خبر مامان به خونه😐🤦♀️) من:اوهوم بعد آروم اومد جلو که گوشیم زنگ خورد(وایی کله حسش رفت😑) من:وایی کوک مامانم هیشش کوک:باشه حرف نمیزنم من:مامان کجایی مامان:دم در خونم دخترم دارم میام بالا تو دلم گفتم یا خدا من:باشه روبه کوک گفتم کوک پاشو مامانم داره میاد برو تو اتاق رفتم دیدم زیر تخت که جا نمیشی کوک:مگه من ریزه میزم مثل تو من:نه خوب پس برو تو کمد رفت تو کمد درو بستم گفتم بیرون نیا فعلا کوک:باشه اما اینجا خیلی تاریکه من:میترسی کوک:نه اصلا کی گفته من:هوم پ ساکت شو بزار ببینم چه گلی باید تو سرم بریزم😐 کوک:چشم خانومم اطاعت میشه(وا😂😂😂) رفتم درو برا مامانم باز کردم من:سلام مامان بیا تو داشت نیومد تو قیافم اینجوری بود😖 مامان:سلام دخترم اینارو بگیر من:چشم آخ مامان چقدر سنگینه مامان:انقدر تنبل نباش بدو من:باشه باشه فکر کردم داره میره سمت اتاق اما رفت سمت دسشویی گفتم هوفف وسایلو گذاشتم تو آشپزخونه و گفتم مامان میرم تو اتاقم مامان:برو رفتم تو اتاق در کمدو باز کردم کوک خشکش زده بود(نگاه کن توروخدا بچه اینه چی ترسیده😂) من:کوک حالت خوبه کوک:بوساگ منو بیار بیرون آوردمش بیرون گفتم بیا ببخشید اینجوری شد همیشه بهم خبر میداد کوک:حالا مهم نیست بعد منو کشید سمت خودش من:کوک داری چیکاری میکنی کوک:میخوام کارو تموم کنم بعد برم هیچی نگفتم بعد لباشو چسبوند رو لبامو لبامو مک زد منم همراهیش کردم دستمو بردم دور گردنش حلقه کردم همینجوری داشتیم لبا همو میبوسیدیم که مامانم صدا زد بوساگ اینه چی پریدیم از لباش جدا شدم ولی تو بغل هم بودیم من:جانم مامان مامان:داری چیکار میکنی من:دارم باگوشیم بازی میکنم مامان:باشه یه هوف کردم دوباره برگشتم سمت کوک گفتم میخوای چجوری بری کوک:از پنجره من:خول شدی میوفتی یه بلایی سرت میاد کوک:من بدنم اونقدر قوی هست من:ولی ارتفاش زیاده رفت نگاه کرد اما زیاد نبود گفت:نه زیاد نیست منم رفتم من: کوک مواظب باش کوک:مواظبم هواسمو پرت نکن
کوک اومد تو بهش گفتم کوک من به خاطر رابطه قبلیم یکم میترسم که ولم کنی یا بهم خیانت کنی ولی من دوست دارم که پشنهادتو قبول کنم گفت یه لحظه من الان میام پاشد رفت دم تراس داد زد(یکی بره بچرو بگیره 😐) دویید اومد طرفم این چی گفت میشه بشگونم بگیری ببینی خوابم یا بیدار گفتم کوک من نمیتونم بشگونت بگیرم گفت بگیر دیگه من:باشه آروم بشگونش گرفتم کوک:نه واقعیه کوک:بوساگ خیلی خوشحالم کردی فکر میکردم قبول نمیکنی ولی وقتی گفتی قبول میکنم حالم اومد سرجاش بعد اومد نشست کنارم دستمو گرفت کوک: من قول میدم که پیشت بمون و ولت نمیکنم خودتم بخوای دست از سرت برنمیدارم(وایی چه عاشقانه چه رمانتیک حالا بخش طنز گونه اومدن بی خبر مامان به خونه😐🤦♀️) من:اوهوم بعد آروم اومد جلو که گوشیم زنگ خورد(وایی کله حسش رفت😑) من:وایی کوک مامانم هیشش کوک:باشه حرف نمیزنم من:مامان کجایی مامان:دم در خونم دخترم دارم میام بالا تو دلم گفتم یا خدا من:باشه روبه کوک گفتم کوک پاشو مامانم داره میاد برو تو اتاق رفتم دیدم زیر تخت که جا نمیشی کوک:مگه من ریزه میزم مثل تو من:نه خوب پس برو تو کمد رفت تو کمد درو بستم گفتم بیرون نیا فعلا کوک:باشه اما اینجا خیلی تاریکه من:میترسی کوک:نه اصلا کی گفته من:هوم پ ساکت شو بزار ببینم چه گلی باید تو سرم بریزم😐 کوک:چشم خانومم اطاعت میشه(وا😂😂😂) رفتم درو برا مامانم باز کردم من:سلام مامان بیا تو داشت نیومد تو قیافم اینجوری بود😖 مامان:سلام دخترم اینارو بگیر من:چشم آخ مامان چقدر سنگینه مامان:انقدر تنبل نباش بدو من:باشه باشه فکر کردم داره میره سمت اتاق اما رفت سمت دسشویی گفتم هوفف وسایلو گذاشتم تو آشپزخونه و گفتم مامان میرم تو اتاقم مامان:برو رفتم تو اتاق در کمدو باز کردم کوک خشکش زده بود(نگاه کن توروخدا بچه اینه چی ترسیده😂) من:کوک حالت خوبه کوک:بوساگ منو بیار بیرون آوردمش بیرون گفتم بیا ببخشید اینجوری شد همیشه بهم خبر میداد کوک:حالا مهم نیست بعد منو کشید سمت خودش من:کوک داری چیکاری میکنی کوک:میخوام کارو تموم کنم بعد برم هیچی نگفتم بعد لباشو چسبوند رو لبامو لبامو مک زد منم همراهیش کردم دستمو بردم دور گردنش حلقه کردم همینجوری داشتیم لبا همو میبوسیدیم که مامانم صدا زد بوساگ اینه چی پریدیم از لباش جدا شدم ولی تو بغل هم بودیم من:جانم مامان مامان:داری چیکار میکنی من:دارم باگوشیم بازی میکنم مامان:باشه یه هوف کردم دوباره برگشتم سمت کوک گفتم میخوای چجوری بری کوک:از پنجره من:خول شدی میوفتی یه بلایی سرت میاد کوک:من بدنم اونقدر قوی هست من:ولی ارتفاش زیاده رفت نگاه کرد اما زیاد نبود گفت:نه زیاد نیست منم رفتم من: کوک مواظب باش کوک:مواظبم هواسمو پرت نکن
۱۹.۳k
۲۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.