هزار یک شب*
هزار یک شب*
*شب 21*
)گفتیم پادشاه بغدادووزیرش جسد زن جوانی راپیدا کردن ومعلوم شد شوهرش به دروغ یک غلام.سیاه گمان برد همسرش به اوخیانت کرد وهمسر بی گناهش را کشته بود وپادشاه 7روز به وزیر وداروغه فرصت داد تا غلام.راپیدا کنند .وگرنه هردو کشته خواهند شد.)
ای امیر وهمسرمهربان من ادامه حکایت ..
وزیر وداروغه هراسان شدن .
وتعصمیم براین شد که جارچیان ندا زدن هرکسی غلام سیاه دارد به داروغه خان بیاوردن .وماموران به کاروانسرا وغذاخوری ها ومحل اوباش سرزدن وهرچه غلام سیاه بود دستگیر شد واوردن به داروغه خانه..
همگی به شوهر زن نشان داه شدن ولی هیچ کدام آن غلام سیاه دروغگو نبود..
در6سراتا سر بین النهرین راجستجو کردن ولی خبری نبود
در روز 7 نایب داروغه خبری آورد که پیرمرد ثروتمند که یک ماه پیش درگذشت وغلام سیاه داشته آن غلام با وسایل زیاد عازم یک هفته قبل عازم آفریقا با کشتی شده است ..
وپادشاه فرمان وقایق تندرو دراختیار نایب قرار داد تا به طرف شمال آفریقا روند تا غلام راپیدا کنند
4روز گذشت وهر کشتی را بازرسی کردن ولی ...
تا اینکه به کانلی مابین حجاز وشمال افریقا که خشایار شاه امپراطور ایران ساخته بود رسیدن وبه کشتی لنگر انداخته بود وارد شدن .غلام سیاه وبدهیبت رادیدن ازنشانه شوهرزن فهمیدن خودش است .به ش حمله کردن
غلام فریاد براورد به خدا من اور انکشتم .به من رحم کنید .
وغلام دستگیر دبه بغداد اوردن وشناسایی شد.
پادشاه گفت تودوگناه داری با دروغگویت باعث مرگ زن بی گناه شدی ،وشنیدم گفتی من اورانکشتم .سریع راستش رابگو
غلام آغاز کرد .پادشاه عالم .من غلام خوشبخت پیرثروتمند بودم به اسم رحمان که بسیار با من مهربان حتی بیشتراز پسرناخدا وبازرگانش .ارباب من هرهفته به من مرخصی میداد همراه با 3سکه نقره ..
خوشبخت بودم با وجود وغلام بودنم
تااینکه شبی از صدا ی بیدارشدم وغلام سیاه زشت روی دیدم کنار اتاق ارباب که گفت اورابکش .وقتی اوبمیرد پسرانش تورامیفروشند .زندگی سختی خواهی داشت .اورابکش احمق ..ازجاپریدم مرد سیاه نبود .یک هفته ماجرا ادامه داشت هفته دوم مرد سیاه گفت من همزاد تو هستم از وادی عفریتان اورابکش وطلاهایش رابردار به افریقا وسرزمین عفریتان برویم .
14 شب مردسیاه ظاهر میشد واین حرف راتکرار میکرد .
عاقبت وسوسه شدم..وبه اتاق ارباب رفتم ودیدم ارباب رحمان درحال نوشتن است .وقتی خوابش برد اوراکشتم وجسدش را دفن کردم درحیاط خانه
وبه اتاق بازگشتم .وچشم به نوشته ارباب خورد .آن راخواندم .ارباب وصیت کرده بود به فرزندانش که خانه به من برسد .این راکه خواندم گریه سردادم وچهره خود رادر اینه دیدم .چهره من زشت وبدهیبت شبیه همزاد م شده بود
واما ای پادشاه ماجرایی آن خاتون .
روزی به نانوایی رفتم .که آن خاتون زیبا رادیدم که به نانواگفت شوهرش به سفررفت تا بازگشت شوهرش ده نان به خانه اوبفرستد .من بادیدن ان پری رو دلباخته او شدم .وافکار شیطانی به ذهنم رسید که اورابدزدم .ویک روز پسربزرگش رادیدم که به بنفش دردست دارد .پسر راگول زدم وماجرا به بنفش را پرسیدم .
وقتی گفت فکر شیطانی به سر زدم به عمد جلوشوهرش ظاهرشدم وان شعر راخواندم .تا شوهرش اورا طلاق داد ومن که صاحب ثروت وطلاهای اربابم شده بودم با اوازدواج کنم ..هرچند بعد پشیمان شدم
حرفها غلام که تمام شد پادشاه دستورداد آن نابکار را شقه شقه کند وبدن قطعه قطعه شده رابه داوازه های شهر بیاویختند
ودراینجا بود که شهرباز به خواب رفت بود
پایان شب21*
*شب 21*
)گفتیم پادشاه بغدادووزیرش جسد زن جوانی راپیدا کردن ومعلوم شد شوهرش به دروغ یک غلام.سیاه گمان برد همسرش به اوخیانت کرد وهمسر بی گناهش را کشته بود وپادشاه 7روز به وزیر وداروغه فرصت داد تا غلام.راپیدا کنند .وگرنه هردو کشته خواهند شد.)
ای امیر وهمسرمهربان من ادامه حکایت ..
وزیر وداروغه هراسان شدن .
وتعصمیم براین شد که جارچیان ندا زدن هرکسی غلام سیاه دارد به داروغه خان بیاوردن .وماموران به کاروانسرا وغذاخوری ها ومحل اوباش سرزدن وهرچه غلام سیاه بود دستگیر شد واوردن به داروغه خانه..
همگی به شوهر زن نشان داه شدن ولی هیچ کدام آن غلام سیاه دروغگو نبود..
در6سراتا سر بین النهرین راجستجو کردن ولی خبری نبود
در روز 7 نایب داروغه خبری آورد که پیرمرد ثروتمند که یک ماه پیش درگذشت وغلام سیاه داشته آن غلام با وسایل زیاد عازم یک هفته قبل عازم آفریقا با کشتی شده است ..
وپادشاه فرمان وقایق تندرو دراختیار نایب قرار داد تا به طرف شمال آفریقا روند تا غلام راپیدا کنند
4روز گذشت وهر کشتی را بازرسی کردن ولی ...
تا اینکه به کانلی مابین حجاز وشمال افریقا که خشایار شاه امپراطور ایران ساخته بود رسیدن وبه کشتی لنگر انداخته بود وارد شدن .غلام سیاه وبدهیبت رادیدن ازنشانه شوهرزن فهمیدن خودش است .به ش حمله کردن
غلام فریاد براورد به خدا من اور انکشتم .به من رحم کنید .
وغلام دستگیر دبه بغداد اوردن وشناسایی شد.
پادشاه گفت تودوگناه داری با دروغگویت باعث مرگ زن بی گناه شدی ،وشنیدم گفتی من اورانکشتم .سریع راستش رابگو
غلام آغاز کرد .پادشاه عالم .من غلام خوشبخت پیرثروتمند بودم به اسم رحمان که بسیار با من مهربان حتی بیشتراز پسرناخدا وبازرگانش .ارباب من هرهفته به من مرخصی میداد همراه با 3سکه نقره ..
خوشبخت بودم با وجود وغلام بودنم
تااینکه شبی از صدا ی بیدارشدم وغلام سیاه زشت روی دیدم کنار اتاق ارباب که گفت اورابکش .وقتی اوبمیرد پسرانش تورامیفروشند .زندگی سختی خواهی داشت .اورابکش احمق ..ازجاپریدم مرد سیاه نبود .یک هفته ماجرا ادامه داشت هفته دوم مرد سیاه گفت من همزاد تو هستم از وادی عفریتان اورابکش وطلاهایش رابردار به افریقا وسرزمین عفریتان برویم .
14 شب مردسیاه ظاهر میشد واین حرف راتکرار میکرد .
عاقبت وسوسه شدم..وبه اتاق ارباب رفتم ودیدم ارباب رحمان درحال نوشتن است .وقتی خوابش برد اوراکشتم وجسدش را دفن کردم درحیاط خانه
وبه اتاق بازگشتم .وچشم به نوشته ارباب خورد .آن راخواندم .ارباب وصیت کرده بود به فرزندانش که خانه به من برسد .این راکه خواندم گریه سردادم وچهره خود رادر اینه دیدم .چهره من زشت وبدهیبت شبیه همزاد م شده بود
واما ای پادشاه ماجرایی آن خاتون .
روزی به نانوایی رفتم .که آن خاتون زیبا رادیدم که به نانواگفت شوهرش به سفررفت تا بازگشت شوهرش ده نان به خانه اوبفرستد .من بادیدن ان پری رو دلباخته او شدم .وافکار شیطانی به ذهنم رسید که اورابدزدم .ویک روز پسربزرگش رادیدم که به بنفش دردست دارد .پسر راگول زدم وماجرا به بنفش را پرسیدم .
وقتی گفت فکر شیطانی به سر زدم به عمد جلوشوهرش ظاهرشدم وان شعر راخواندم .تا شوهرش اورا طلاق داد ومن که صاحب ثروت وطلاهای اربابم شده بودم با اوازدواج کنم ..هرچند بعد پشیمان شدم
حرفها غلام که تمام شد پادشاه دستورداد آن نابکار را شقه شقه کند وبدن قطعه قطعه شده رابه داوازه های شهر بیاویختند
ودراینجا بود که شهرباز به خواب رفت بود
پایان شب21*
۳.۵k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.