پارت دهم
پارت دهم
#رها رفتم پایین و به بچه ها سلام و نازی و فریال رو بغل کردم و به شکیب و مبین دستدادم و نشستم کنارشون که شکیب پرسد
شکیب : رها خانم ....
رها : راحت باشید
شکیب : اوکی . رها طاها کو ؟
رها : بالاست الان میاد . اها راستی چند تا طرح کشیدم گذاشتم رو میزیتون دیدید ؟
شکیب : بله خیلی قشنگ بود و اینگه باید باهام درمود چیدمانش بعدا صحبت کنیم
( دوستان یه نکته اینجا رها و فریال و نازی از بچگی با هم بزرگ شدن و اینکه هنوز با شکیب و مبین راحت نیست و به خاطر همین رسمی صحبت میکنه )همین طور در حال صحبت بودیم که طاها از روی پله ها امد پایین که یهو صدای ایفن اومد و به مامان نازی گفتم من باز میکنم چون داشت عذا ها رو میچید رو میز
رفتم سمت ایفن و نگاه کردم یع دختر جوانی بود که در رو باز کردم نه دختره منو دید نه سلام مستقیم رفت سمت طاها و محکم بغلش کرد و دستاش رو دور گردن طاها گذاشت که همون لحظه سوزش اشک رو تو چشام حس کردم ولی با پشت دست پاکش کردم . بغض بدی به گلوم چنگ میزد که درجا دست مامان نازی رو گرفتم و بردم تو اتاق کارم بغلش کردم و تو بغلش زار میزدم ( دوستان چون مادرش مرده بود تو بغل مامان نازی گریه میکنه چون خیلی شبه مادرشه ) که فریال و نازی امدن داخل که از بغل مامان نازی امدم بیرون از اتاق کارم بیرون رفتم که دختر دست طاها رو گرفته بود که با عصبانیت کامل سوئیچ ماشین رو از روی جا کلیدی گرفتم میخواستم برم که در با شدت بدی زده شد و از شدت ترس دو قدم به عقب امدم و بغص کردم که با صدای رضا ( برادر رها که امریکا زندگی میکرد رها شون سه تا بچه هستن )
روبرو شدم رفتم در رو با شدت باز کردم با دیدنش بغضم تِرکیت که درجا امد من رو بغل کرد واقعا بوی مامانم رو میداد بلند داد زدم
رها : دااااادااااش ( با گریه و داد )
رضا : جان داداش ، داداش بشه فدات ( با بغض )
رها : بوی مامانم رو میدی داداش ، داداش من مامان رو میخوام ! ( با گریه )
همین جوری سنگینی نگاه بچه ها رو رو خودم حس میکردم که اون دختره که اسمش سارا بود که دست طاها تو دستاش بود با عشوه گفت
سارا : طاها عزیزم نمیریم
طاها : سارا همه چی بین ما تموم شده انقدر به من نچسب ( داد کلافکی )
سارا : طاها یعنی چی ها باشه خودت میای پیشم اون موقع پیبینیم !
طاها : چه بخوای چه نخوای من یکی دیگه رو دوست دارم خوش امدی هرییییییی
سارا با عصبانیت در خونه رو بست و رفت و رو به رضا گفتم :
رها : داداش ، بابا ......
رضا : رها جانم خواهر قشنگم بعدا صحبت میکنیم ....
رایا نزاشت حرف رضا تموم شه که از اون بالا داد زد
رایا : برای چی امدی ها ۴ سال پیش رفتی نگفتی یه خوار داری الان امده محبت میکنی مامان رفت ماااااامان رفت میفهمی یک سال شد یک ساااااال
دیدم رایا خیلی عصبی بلند شدم ارومش کنم همین که بلند شدم سرم یه تیر بدی کشید که یه اخ از دهنم خارج شد .....
خب دوستان من چون قسمت کامنت رو باز نمیزارم به خاطر اینه که رمان ها میپره به همین دلیل ممنون
#رها رفتم پایین و به بچه ها سلام و نازی و فریال رو بغل کردم و به شکیب و مبین دستدادم و نشستم کنارشون که شکیب پرسد
شکیب : رها خانم ....
رها : راحت باشید
شکیب : اوکی . رها طاها کو ؟
رها : بالاست الان میاد . اها راستی چند تا طرح کشیدم گذاشتم رو میزیتون دیدید ؟
شکیب : بله خیلی قشنگ بود و اینگه باید باهام درمود چیدمانش بعدا صحبت کنیم
( دوستان یه نکته اینجا رها و فریال و نازی از بچگی با هم بزرگ شدن و اینکه هنوز با شکیب و مبین راحت نیست و به خاطر همین رسمی صحبت میکنه )همین طور در حال صحبت بودیم که طاها از روی پله ها امد پایین که یهو صدای ایفن اومد و به مامان نازی گفتم من باز میکنم چون داشت عذا ها رو میچید رو میز
رفتم سمت ایفن و نگاه کردم یع دختر جوانی بود که در رو باز کردم نه دختره منو دید نه سلام مستقیم رفت سمت طاها و محکم بغلش کرد و دستاش رو دور گردن طاها گذاشت که همون لحظه سوزش اشک رو تو چشام حس کردم ولی با پشت دست پاکش کردم . بغض بدی به گلوم چنگ میزد که درجا دست مامان نازی رو گرفتم و بردم تو اتاق کارم بغلش کردم و تو بغلش زار میزدم ( دوستان چون مادرش مرده بود تو بغل مامان نازی گریه میکنه چون خیلی شبه مادرشه ) که فریال و نازی امدن داخل که از بغل مامان نازی امدم بیرون از اتاق کارم بیرون رفتم که دختر دست طاها رو گرفته بود که با عصبانیت کامل سوئیچ ماشین رو از روی جا کلیدی گرفتم میخواستم برم که در با شدت بدی زده شد و از شدت ترس دو قدم به عقب امدم و بغص کردم که با صدای رضا ( برادر رها که امریکا زندگی میکرد رها شون سه تا بچه هستن )
روبرو شدم رفتم در رو با شدت باز کردم با دیدنش بغضم تِرکیت که درجا امد من رو بغل کرد واقعا بوی مامانم رو میداد بلند داد زدم
رها : دااااادااااش ( با گریه و داد )
رضا : جان داداش ، داداش بشه فدات ( با بغض )
رها : بوی مامانم رو میدی داداش ، داداش من مامان رو میخوام ! ( با گریه )
همین جوری سنگینی نگاه بچه ها رو رو خودم حس میکردم که اون دختره که اسمش سارا بود که دست طاها تو دستاش بود با عشوه گفت
سارا : طاها عزیزم نمیریم
طاها : سارا همه چی بین ما تموم شده انقدر به من نچسب ( داد کلافکی )
سارا : طاها یعنی چی ها باشه خودت میای پیشم اون موقع پیبینیم !
طاها : چه بخوای چه نخوای من یکی دیگه رو دوست دارم خوش امدی هرییییییی
سارا با عصبانیت در خونه رو بست و رفت و رو به رضا گفتم :
رها : داداش ، بابا ......
رضا : رها جانم خواهر قشنگم بعدا صحبت میکنیم ....
رایا نزاشت حرف رضا تموم شه که از اون بالا داد زد
رایا : برای چی امدی ها ۴ سال پیش رفتی نگفتی یه خوار داری الان امده محبت میکنی مامان رفت ماااااامان رفت میفهمی یک سال شد یک ساااااال
دیدم رایا خیلی عصبی بلند شدم ارومش کنم همین که بلند شدم سرم یه تیر بدی کشید که یه اخ از دهنم خارج شد .....
خب دوستان من چون قسمت کامنت رو باز نمیزارم به خاطر اینه که رمان ها میپره به همین دلیل ممنون
۴۶.۲k
۰۹ فروردین ۱۴۰۰