سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت اخر:
ا.ت ویو:
ولی جدیدا حس میکنم خیلی دلتنگشم...دلم برای چهرش...بوی عطرش تنگ شده....نشسته بودم تو اتاقم....جین چند وقت پیش بهم گفت که حالش اصن خوب نیست....غرورم نمیذاشت برم پیشش....هنوز جای زخمایی که روم گذاشته بود موندن....بعضی اوقات با دیدنشون گریم میگیره....داشتم تو مبایلم میگشتم که شماره بهم زنگ زد....ناشناس بود
ا.ت: الو
جونگکوک: الو...ا.ت
ا.ت: شما؟
جونگکوک: منم جونگکوک
ا.ت: عاا باز چیه
جونگکوک: ا.ت....تروخدا
ا.ت: چند بار بگم....من نمیتونم بیام...یعنی نمیخوام بیام
جونگکوک: اگه اینبار و مخالفت کنی دیگه هیچوقت نمیتونی ببینیش!
ا.ت: م...منظورت چیه؟
جونگکوک: جیمین موقع رانندگی مست بوده...الانم تصادف کرده
ا.ت: الان....الان کجایید؟
جونگکوک: بیمارستان بالا شهر
ا.ت: الان خودمو میرسونم
سریع لباس پوشیدم و رفتم تو حال
مامان: کجا میری
ا.ت: مامان اینسری واقعا باید برم
مامان: ا.ت من نمیخام باز آسیب ببینی
ا.ت: مامان...نگران من نباش
سریع رفتم سوار ماشین شدم و طرف بیمارستان رفتم.....با بالا ترین سرعت رانندگی میکردم تا اینکه رسیدم...ولی....ولی وقتی رفتم داخل با چهره ی گریون پسرا رو به رو شدم
ا.ت: جیمین....جیمین کجاست
نگاهشون به اتاق افتاد که داشتن پارچه رو روی اون فرد میکشیدن....سریع با گریه رفتم داخل اتاق
ا.ت: نههههه تو نباید بریییی*گریه
پارچه رو از روی کشیدم و پرتش کردم
ا.ت: خواهش میکنممم*گریه
پرستارا هی جلومو میگرفتن
ا.ت: ولم کنیدددد....جیمیننن*گریه
(دو سال بعد)
با رز سفید رفتم سر قبرش
ا.ت: سلام....ببخشید نتونستم دیروز بیام.....ولی به عوضش امروز اومد حتی رز سفیدم برات اوردم....دلم تنگ شده برات کاشکی پیشم بودی....امید وارم با ارامش بخوابی...دوستت دارم!
بلند شدم و رفتم
تمام دنیا صحنه ی نمایشی است!
که مردان و زنان بازیگران آنند!
ویلیام شکسپیر!
پایان!
پارت اخر:
ا.ت ویو:
ولی جدیدا حس میکنم خیلی دلتنگشم...دلم برای چهرش...بوی عطرش تنگ شده....نشسته بودم تو اتاقم....جین چند وقت پیش بهم گفت که حالش اصن خوب نیست....غرورم نمیذاشت برم پیشش....هنوز جای زخمایی که روم گذاشته بود موندن....بعضی اوقات با دیدنشون گریم میگیره....داشتم تو مبایلم میگشتم که شماره بهم زنگ زد....ناشناس بود
ا.ت: الو
جونگکوک: الو...ا.ت
ا.ت: شما؟
جونگکوک: منم جونگکوک
ا.ت: عاا باز چیه
جونگکوک: ا.ت....تروخدا
ا.ت: چند بار بگم....من نمیتونم بیام...یعنی نمیخوام بیام
جونگکوک: اگه اینبار و مخالفت کنی دیگه هیچوقت نمیتونی ببینیش!
ا.ت: م...منظورت چیه؟
جونگکوک: جیمین موقع رانندگی مست بوده...الانم تصادف کرده
ا.ت: الان....الان کجایید؟
جونگکوک: بیمارستان بالا شهر
ا.ت: الان خودمو میرسونم
سریع لباس پوشیدم و رفتم تو حال
مامان: کجا میری
ا.ت: مامان اینسری واقعا باید برم
مامان: ا.ت من نمیخام باز آسیب ببینی
ا.ت: مامان...نگران من نباش
سریع رفتم سوار ماشین شدم و طرف بیمارستان رفتم.....با بالا ترین سرعت رانندگی میکردم تا اینکه رسیدم...ولی....ولی وقتی رفتم داخل با چهره ی گریون پسرا رو به رو شدم
ا.ت: جیمین....جیمین کجاست
نگاهشون به اتاق افتاد که داشتن پارچه رو روی اون فرد میکشیدن....سریع با گریه رفتم داخل اتاق
ا.ت: نههههه تو نباید بریییی*گریه
پارچه رو از روی کشیدم و پرتش کردم
ا.ت: خواهش میکنممم*گریه
پرستارا هی جلومو میگرفتن
ا.ت: ولم کنیدددد....جیمیننن*گریه
(دو سال بعد)
با رز سفید رفتم سر قبرش
ا.ت: سلام....ببخشید نتونستم دیروز بیام.....ولی به عوضش امروز اومد حتی رز سفیدم برات اوردم....دلم تنگ شده برات کاشکی پیشم بودی....امید وارم با ارامش بخوابی...دوستت دارم!
بلند شدم و رفتم
تمام دنیا صحنه ی نمایشی است!
که مردان و زنان بازیگران آنند!
ویلیام شکسپیر!
پایان!
۲۵.۲k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.