فراموشی* پارت15
دازای با تعجب به چویا با قیافه ی شوکه شده بهش نگاه میکرد.
دازای: تو.. تو حالت... خوبه؟
چویا: اخ اخ اخ.. اره من حالم خوبه.
یهو چشم چویا به کلی پوستر و عکس و کلی چیز دیگه میخوره. روی پاهاش میشینه و یکی از پوستر ها رو برمیداره تا خواست نگاهش کنه دازای اون پوستر رو ازش گرفت و با قیافه ی پوکری به چویا نگاه کرد. دازای روی پاهاش خم شد و به چویا نگاه کرد و گفت: چویا میشه بری بیرون؟
چویا با تعجب گفت: چرا؟
دازای: همین که گفتم برو بیرون.
چویا اخمی کرد و گفت: ولی من میخوام ببینم اینا رو ببینم.
دازای این بار با لحن عصبانی تری گفت: چویا خواهش میکنم برو بیرون.
چویا: اینا ببینم میرم.
دازای دستشو بالا برد و یه سیلی خیلی محکم به چویا زد که جاش موند. با داد گفت: مگه بهت نمیگم برو بیرونـــــــــــــن! همین الان گمشو برو بیرون.
اشک توی چشمای چویا جمع شد و با عصبانیت پا شد و از اتاق بیرون رفت. پنی فکر کرد الان سر اونم داد میزنه ولی دازای خیلی اروم گفت: پنی تو هم برو بیرون.
پنی: چـ.. چشم!
پنی هم به سرعت از اتاق بیرون اومد و یه نفس عمیقی کشید و دید که چویا داره به سمت در میره و از خونه خارج میشه. سریع از پله ها پایین رفت و گفت: چویا سا..
همون موقع به تن یه کسی میخوره و روی زمین میخوره. سرشو بالا اورد و دید که دایما عه. دایما دستشو دراز کرد تا پنی از دستش بگیره و بلند شه و گفت: حالت خوبه؟
پنی دست دایما رو میگره و بلند میشه و میگه: بله. متاسفم.
دایما: پوفف. دوباره چویا از خونه زد بیرون. دازای دوباره چیکار کرده؟ اخه توی این هوای بارونی و با لباسای نازک سرما میخوره.
***
از زبان چویا*
از دستش عصبانی بودم. اخه چرا اینجوری رفتار میکنه؟
نمیدونستم دارم کجا میرم همینطوری راه میرفتم. لباسام زیادی نازک بود و توی این هوا سردم میشد.
سرگردون بود. وسط خیابون یه گربه دیدم که موهاش نارنجی بود و چشماش ابی. لبخندی روی لبام نشست. سمت گربه رفتم و خم شدم و نازش کردم. فکر کنم اونم سردش بود. توی بغلم گرفتمش و بلند شدم. داشتم نازش میکردم که نور و بوق ماشینی که بهش نزدیک میشد رو دید و همون لحظه یه صحنه ای که شبیه به همین صحنه بود رو دید مثل یه ویدیو ولی خیلی سریع رد شد...
*از زبان لوسی*
داشتم به سمت اژانس کاراگاهی محل کار اتسوشی میرفتم چون که یه کاری داشتم. یه لحظه یه پسری با مو های نارنجی دیدم که وسط خیابون ایستاده و یه ماشین داره به سمتش نزدیک میشه. سری سمتش دوییدم و با صدای بلندی گفتم:
ادامه دارد...
دازای: تو.. تو حالت... خوبه؟
چویا: اخ اخ اخ.. اره من حالم خوبه.
یهو چشم چویا به کلی پوستر و عکس و کلی چیز دیگه میخوره. روی پاهاش میشینه و یکی از پوستر ها رو برمیداره تا خواست نگاهش کنه دازای اون پوستر رو ازش گرفت و با قیافه ی پوکری به چویا نگاه کرد. دازای روی پاهاش خم شد و به چویا نگاه کرد و گفت: چویا میشه بری بیرون؟
چویا با تعجب گفت: چرا؟
دازای: همین که گفتم برو بیرون.
چویا اخمی کرد و گفت: ولی من میخوام ببینم اینا رو ببینم.
دازای این بار با لحن عصبانی تری گفت: چویا خواهش میکنم برو بیرون.
چویا: اینا ببینم میرم.
دازای دستشو بالا برد و یه سیلی خیلی محکم به چویا زد که جاش موند. با داد گفت: مگه بهت نمیگم برو بیرونـــــــــــــن! همین الان گمشو برو بیرون.
اشک توی چشمای چویا جمع شد و با عصبانیت پا شد و از اتاق بیرون رفت. پنی فکر کرد الان سر اونم داد میزنه ولی دازای خیلی اروم گفت: پنی تو هم برو بیرون.
پنی: چـ.. چشم!
پنی هم به سرعت از اتاق بیرون اومد و یه نفس عمیقی کشید و دید که چویا داره به سمت در میره و از خونه خارج میشه. سریع از پله ها پایین رفت و گفت: چویا سا..
همون موقع به تن یه کسی میخوره و روی زمین میخوره. سرشو بالا اورد و دید که دایما عه. دایما دستشو دراز کرد تا پنی از دستش بگیره و بلند شه و گفت: حالت خوبه؟
پنی دست دایما رو میگره و بلند میشه و میگه: بله. متاسفم.
دایما: پوفف. دوباره چویا از خونه زد بیرون. دازای دوباره چیکار کرده؟ اخه توی این هوای بارونی و با لباسای نازک سرما میخوره.
***
از زبان چویا*
از دستش عصبانی بودم. اخه چرا اینجوری رفتار میکنه؟
نمیدونستم دارم کجا میرم همینطوری راه میرفتم. لباسام زیادی نازک بود و توی این هوا سردم میشد.
سرگردون بود. وسط خیابون یه گربه دیدم که موهاش نارنجی بود و چشماش ابی. لبخندی روی لبام نشست. سمت گربه رفتم و خم شدم و نازش کردم. فکر کنم اونم سردش بود. توی بغلم گرفتمش و بلند شدم. داشتم نازش میکردم که نور و بوق ماشینی که بهش نزدیک میشد رو دید و همون لحظه یه صحنه ای که شبیه به همین صحنه بود رو دید مثل یه ویدیو ولی خیلی سریع رد شد...
*از زبان لوسی*
داشتم به سمت اژانس کاراگاهی محل کار اتسوشی میرفتم چون که یه کاری داشتم. یه لحظه یه پسری با مو های نارنجی دیدم که وسط خیابون ایستاده و یه ماشین داره به سمتش نزدیک میشه. سری سمتش دوییدم و با صدای بلندی گفتم:
ادامه دارد...
۵.۷k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.