فکر نو
#فکر_نو
دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت کنم، مگر نه اینکه گمنامهای شهید نظر کرده های زهرای اطهرند؟!
سلام شهید گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوشی که هزار آینه تاریکی در دلش تلألؤ داشت. سرخوشی که به بوی گناه سرخوش بود! چه روزهایی که غرق در مرداب گناه، بی هیچ روزنهی نیلوفری، بر روی جوانی ام خطی از غلفت کشیدم! و اگر خدای بی کران آمرزندهام لحظهای، فقط لحظهای پرده از همه چیز کنار می زد و آشکار می شد گناهانم، دیگر هیچ کس، هیچ کس حتی شاخهای از علفهای هرز، حتی پست ترین موجودات هم مرا بی تاب نمی آوردند!
و چه بگویم از نعمتهای بی انتهای خدایم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمی اشک و چشمی خون و مدام صدایم می زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنینم ! بیا، بیا و از می من سرخوش شو، بیا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهی اسیر هامون!
آه نازنین خدایم! با تو چه کردم؟! با خود چه کردم؟!
و آه ای گمنام نامی تر از ستارهی سهیل؛
چه بزرگوار بودند آدمیان خطهی تو! چه جوانمرد! چه یاری دهنده!
روزی به صفحهی دلم از روی بی حوصلگی نوشتم: دلم! فقط کمی هامون زده شدم، همین!
اما دلم فریب نمی خورد، مگر می شود دل خود را هم فریب داد؟!
دلم هنوز lranlraنیلوفر امید داشت، به خدای کعبه سوگند بوی امید تمام وجودم را تسخیر کرده بود!
امّا هنوز ندای عزازیل از دور دست های ظلمانیام شنیده می شد و آه از این عزازیل که چه بر سرم آورد، و می دانم که فردای قیامت زیر بار هیچ کدام نخواهم رفت!
و خدایم، خدای بی کران آمرزندهام دست دراز کرد و به سرانگشتی از مرداب بیرونم کشید.
مُهر سفری را بر پیشانیم زد که باورش تا دل سفر هم برایم نا ممکن بود!
ویزای دلم به مقصد بی ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد کشیده و نه رخ شیرین دیده، راهی بیستون شدم.
و آمدم چه فرهادها دیدم تیشه به دست که نه رخ شیرین بر سنگ بلکه تمثال شیرین را بر لوح دل می نگاشتند. تیشه به ریشهی خود می زنند و تخم شیرین را در نهادشان می پراکندند و دیر نبود که شیرین ها از فرهادها برویند!
و تو ای فرهاد گمنام؛
کدامین بیستون سهم شیرینت بود که من سجده گاه خویش کردم؟
کربلای شرهانی؟ عطش فکّه؟ علقمهی طلائیه؟ خروش اروند؟ دل سوختهی چزّابه؟ یا غربت زهرای (س) شلمچه؟!
و از زمانی که بیستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تیشهام، تیشهای که دمار از ریشهی سرخوش برآرد تا طلوع شیرین را از پس دنیای ظلمانیم به نظاره بنشینم.
فقط دعایم کن که دیر نشده باشد و هنوز بهار زندگیم پایدار باشد!
شفاعتم کن که خدای بی کران آمرزندهام در این راه پر تلاطم تنهایم مگذارد.
و شما گمنامان پر آوازه؛ شمایی که به گفتهی سیّد علی – که جانم فدای لبخندش باد –ستاره های راهنمایید، خضر راهم شوید و تا وصال آب حیات دستم را رها نکید.
من نیز تشنهی شیرینم ... راه بیستون را نشانم دهید ....
#بسیج #بسیجی #شهادت #رزمندگان #شهید
دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت کنم، مگر نه اینکه گمنامهای شهید نظر کرده های زهرای اطهرند؟!
سلام شهید گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوشی که هزار آینه تاریکی در دلش تلألؤ داشت. سرخوشی که به بوی گناه سرخوش بود! چه روزهایی که غرق در مرداب گناه، بی هیچ روزنهی نیلوفری، بر روی جوانی ام خطی از غلفت کشیدم! و اگر خدای بی کران آمرزندهام لحظهای، فقط لحظهای پرده از همه چیز کنار می زد و آشکار می شد گناهانم، دیگر هیچ کس، هیچ کس حتی شاخهای از علفهای هرز، حتی پست ترین موجودات هم مرا بی تاب نمی آوردند!
و چه بگویم از نعمتهای بی انتهای خدایم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمی اشک و چشمی خون و مدام صدایم می زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنینم ! بیا، بیا و از می من سرخوش شو، بیا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهی اسیر هامون!
آه نازنین خدایم! با تو چه کردم؟! با خود چه کردم؟!
و آه ای گمنام نامی تر از ستارهی سهیل؛
چه بزرگوار بودند آدمیان خطهی تو! چه جوانمرد! چه یاری دهنده!
روزی به صفحهی دلم از روی بی حوصلگی نوشتم: دلم! فقط کمی هامون زده شدم، همین!
اما دلم فریب نمی خورد، مگر می شود دل خود را هم فریب داد؟!
دلم هنوز lranlraنیلوفر امید داشت، به خدای کعبه سوگند بوی امید تمام وجودم را تسخیر کرده بود!
امّا هنوز ندای عزازیل از دور دست های ظلمانیام شنیده می شد و آه از این عزازیل که چه بر سرم آورد، و می دانم که فردای قیامت زیر بار هیچ کدام نخواهم رفت!
و خدایم، خدای بی کران آمرزندهام دست دراز کرد و به سرانگشتی از مرداب بیرونم کشید.
مُهر سفری را بر پیشانیم زد که باورش تا دل سفر هم برایم نا ممکن بود!
ویزای دلم به مقصد بی ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد کشیده و نه رخ شیرین دیده، راهی بیستون شدم.
و آمدم چه فرهادها دیدم تیشه به دست که نه رخ شیرین بر سنگ بلکه تمثال شیرین را بر لوح دل می نگاشتند. تیشه به ریشهی خود می زنند و تخم شیرین را در نهادشان می پراکندند و دیر نبود که شیرین ها از فرهادها برویند!
و تو ای فرهاد گمنام؛
کدامین بیستون سهم شیرینت بود که من سجده گاه خویش کردم؟
کربلای شرهانی؟ عطش فکّه؟ علقمهی طلائیه؟ خروش اروند؟ دل سوختهی چزّابه؟ یا غربت زهرای (س) شلمچه؟!
و از زمانی که بیستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تیشهام، تیشهای که دمار از ریشهی سرخوش برآرد تا طلوع شیرین را از پس دنیای ظلمانیم به نظاره بنشینم.
فقط دعایم کن که دیر نشده باشد و هنوز بهار زندگیم پایدار باشد!
شفاعتم کن که خدای بی کران آمرزندهام در این راه پر تلاطم تنهایم مگذارد.
و شما گمنامان پر آوازه؛ شمایی که به گفتهی سیّد علی – که جانم فدای لبخندش باد –ستاره های راهنمایید، خضر راهم شوید و تا وصال آب حیات دستم را رها نکید.
من نیز تشنهی شیرینم ... راه بیستون را نشانم دهید ....
#بسیج #بسیجی #شهادت #رزمندگان #شهید
۳.۳k
۰۷ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.