وقتی

وقتی
جلوی راهم
سبز شدی که پاییز
از تمامِ درخت های شهر
بالا رفته بود و باد
خاطراتمان را کفِ خیابان ریخته بود...!

خاطراتی که سالها
لا به لای شعرهایمان خاک می خورْد
وَ هر روز خط های بیشتری
بر پیشانیِ دفترمان می انداخت!

حالا آمده ای و
رو به رویم ایستاده ای
وَ هوای بینِ ما آنقدر سرد است
که می ترسم حتّی یک لحظه
حرف هایم را از دهانم دربیاورم ...

می ترسم
بغض ، ببندد راهِ گفتنم را
وَ اشک ها هرگز
به رشته ی گریه در نیایند !

...دیر آمدی ،
آنقدر که زندگی را
به چهار فصل باخته ام
وَ قلبم دیگر
با هیچ گناهِ عاشقانه ای گُر نمی گیرد...!
#مینا_آقازاده
دیدگاه ها (۱۴)

#صدای_پای_زمستان_می‌آید_۳آخرین روزهای آذر استاما منیڪ جایی و...

‌دلم برای کسی تنگ استکه چشمهای قشنگش رابه عمق آبی دریای واژگ...

وای بر منڪه دلمپر ز تمنای تو گشته...

#صدای_پای_زمستان_می‌آید_۲برگریزانت به انتها رسیدهاما با هر ق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط