دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part7
"ویو تهیونگ"
هم میخواستم بخندم و هم میخواستم گریه کنم!
یه حس مبهمی داشتم...
دوباره گذاشتم تا بیبینم و دوباره و دوباره و دوباره!
هیچوقت خسته نمیشدم...
فک کنم برای دهمین بار بود که داشتم نگاه میکردم...که احساس کردم یکی اومد و کنارم نشست
نمیخواستم اهمیت بدم،دلم نمیخواست از اون حالت در بیام
بوسام:خسته نشدی انقدر این ویدیو رو تکرار کردی؟
نمیخواستم حرف بزنم ولی انگار اون خیلی منتظر جواب من بود
تهیونگ:من هیچوقت از دیدن بورام خسته نمیشم!
بوسام:اوم،منطقیه...
تهیونگ:حالا میشه دیگه حرف نزنی؟نمیخوام حواسم پرت بشه...میخوام فقط به شاهدختم نگاه کنم!
بوسام:او...باشه!
یک ساعت گذاشت و بوسام هیچ تکونی نخورد...
تهوینگ:نمیخوای بری؟
بوسام:برام جالبه!
تهیونگ:چی؟
بوسام:این همه عشقی که بهش داشتی...
تهیونگ:دارم!
بوسام:چی؟عاا...معذرت میخوام...اره!با اینکه اون،الان توی یه جسم دیگه،با یه شکل دیگه،اخلاق های دیگه،اعتقاد های دیگه هست...تو بازم اون و دوست داری و این برای من خیلی حیرت انگیزه...!
تهیونگ:(یکم مکث کرد)من دیوونه ی بورام بودم...و هستم!و خب،این عذاب وجدانی که دارم هیچوقت خاموش نمیشه...و..
بوسام:عذاب وجدان؟برای چی؟
تهیونگ:من مقصر مرگ اونم...همه چی به خاطر من اتفاق افتاد..
بوسام:نه تهیونگ تو...
تهیونگ:بزار حرفم و بزنم!این یه واقعیته...منم نمیخوام باهاش مقاومت کنم...چون واقعا مقصرش منم!
بوسام:باش...اگ واقعا میخوای باورش کنی،منم باورش میکنم!
تهیونک:خوبه...
یکم گذشت
احساس کردم کنار اون...نمیتونم نگاه کنم،من نمیتونستم با اون فقط و فقط حواسم به بورام باشه!
کنترل و ورداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم
بوسام:چیشد؟
تهیونگ:شام چی میخوری؟
بوسام:مگه اشپزی هم بلدی؟
تهیونگ:حالا میبینی!
شرطا
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
دوستون دارمممممم🙃❤
#part7
"ویو تهیونگ"
هم میخواستم بخندم و هم میخواستم گریه کنم!
یه حس مبهمی داشتم...
دوباره گذاشتم تا بیبینم و دوباره و دوباره و دوباره!
هیچوقت خسته نمیشدم...
فک کنم برای دهمین بار بود که داشتم نگاه میکردم...که احساس کردم یکی اومد و کنارم نشست
نمیخواستم اهمیت بدم،دلم نمیخواست از اون حالت در بیام
بوسام:خسته نشدی انقدر این ویدیو رو تکرار کردی؟
نمیخواستم حرف بزنم ولی انگار اون خیلی منتظر جواب من بود
تهیونگ:من هیچوقت از دیدن بورام خسته نمیشم!
بوسام:اوم،منطقیه...
تهیونگ:حالا میشه دیگه حرف نزنی؟نمیخوام حواسم پرت بشه...میخوام فقط به شاهدختم نگاه کنم!
بوسام:او...باشه!
یک ساعت گذاشت و بوسام هیچ تکونی نخورد...
تهوینگ:نمیخوای بری؟
بوسام:برام جالبه!
تهیونگ:چی؟
بوسام:این همه عشقی که بهش داشتی...
تهیونگ:دارم!
بوسام:چی؟عاا...معذرت میخوام...اره!با اینکه اون،الان توی یه جسم دیگه،با یه شکل دیگه،اخلاق های دیگه،اعتقاد های دیگه هست...تو بازم اون و دوست داری و این برای من خیلی حیرت انگیزه...!
تهیونگ:(یکم مکث کرد)من دیوونه ی بورام بودم...و هستم!و خب،این عذاب وجدانی که دارم هیچوقت خاموش نمیشه...و..
بوسام:عذاب وجدان؟برای چی؟
تهیونگ:من مقصر مرگ اونم...همه چی به خاطر من اتفاق افتاد..
بوسام:نه تهیونگ تو...
تهیونگ:بزار حرفم و بزنم!این یه واقعیته...منم نمیخوام باهاش مقاومت کنم...چون واقعا مقصرش منم!
بوسام:باش...اگ واقعا میخوای باورش کنی،منم باورش میکنم!
تهیونک:خوبه...
یکم گذشت
احساس کردم کنار اون...نمیتونم نگاه کنم،من نمیتونستم با اون فقط و فقط حواسم به بورام باشه!
کنترل و ورداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم
بوسام:چیشد؟
تهیونگ:شام چی میخوری؟
بوسام:مگه اشپزی هم بلدی؟
تهیونگ:حالا میبینی!
شرطا
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
دوستون دارمممممم🙃❤
۱۰.۲k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.