دلم یک کافه می خواهد که مالِ خودم باشد...
دلم یک کافه می خواهد که مالِ خودم باشد...
یک کافه با دیوارهایی پر از عکس های سیاه و سفید...
عکسِ رقصیدن زن ها، وقتی باد لبۀ دامنشان را چین می دهد...
عکسِ اندوه مردی که زیر باران قدم می زند...
عکسی از تنهایی یک کافه چی که دست زیرِ چانه، خیره به روبروست...
دلم یک کافه می خواهد
بامیزهایی گرد و صندلی هایی لهستانی... و رومیزی هایی از جنس چیتِ گلدار...و بوی قهوه... بوی دیوانه کنندۀ قهوه...
یک کافه با پنجره ای که باز شود به باغچه ای کوچک با یک بیدِ مجنون... که من عاشقش شوم...
کتابخانه ام را بیاورم توی کافه... یک گوشه جا دهم... و ذوق کنم اگر کسی ساعتهای تنهایی اش را در کافۀ من با این کتابها عشق کند...
دلم می خواهد بنشینم پشتِ بار، دست زیرِ چانه؛ غرقِ تماشای مشتری ها شوم... زن ها و مردها...و حدس بزنم میزان احساساتشان را...
از فاصله صندلی هایشان... از گره دستهایشان...از اخم ها و بگومگوهایشان... از چشم هایشان...
حتی گاهی فضولی کنم، بپرسم از خودم که به هم می آیند یا نه...؟
قرار های کاری را تا آنجا که بشود کوتاه کنم جا باز کنم برای عاشقانه های آرام و چه بسا ناآرام ...
گاهی وسط بغض دختری که شکستش را با دوستش تقسیم کرده مرحمی شوم از کلمه، جمله، شعر...
گاه گاهی که دلم بگیرد
بروم کنار پنجره، خیره شوم به بیدِ مجنونِ وسطِ باغچه... و در دلم بگویم: تو مجنون تری یا من...؟
و انقدر بپرسم این سوال را که شب شود...
از همان کنار پنجره خداحافظی کنم با زن ها و مردهایی که میروند... و گاهی با اندوه پیش بینی کنم که دفعه بعد بدون هم می آیند... شاید با دیگری...
مشتری ها که رفتند،
یک قهوه فرانسۀ تلخ بریزم برای خودم، بی شیر و شکر...
و رها شوم روی یکی از صندلی ها... چشم هایم را ببندم و با مزه تلخی قهوه یاد کنم دختری را که هر روز عصر با یک کوله پشتی پر از کتاب های فصیح و هدایت و عباس معروفی تنهایی اش را اینجا دود میکرد... و هر شب با رد سیاه ریخته از چشم ها در تاریکی گم میشد...
و فکر کنم به هاله ای از ابهام که پیچیده بود بر همه دوستت دارم هاایی که امروز اینجا رد و بدل شد و این سوال که چقدرش واقعی بود...
بلند شوم ،چراغ ها را خاموش کنم... درِ کافه را ببندم... کرکره را بکشم پایین و...
با فکر اینکه فردا باید زودتر بیایم و کافه را تمیز کنم،
در تاریکیِ خیابانِ خلوت
گــــــــــم شـــــوم
یک کافه با دیوارهایی پر از عکس های سیاه و سفید...
عکسِ رقصیدن زن ها، وقتی باد لبۀ دامنشان را چین می دهد...
عکسِ اندوه مردی که زیر باران قدم می زند...
عکسی از تنهایی یک کافه چی که دست زیرِ چانه، خیره به روبروست...
دلم یک کافه می خواهد
بامیزهایی گرد و صندلی هایی لهستانی... و رومیزی هایی از جنس چیتِ گلدار...و بوی قهوه... بوی دیوانه کنندۀ قهوه...
یک کافه با پنجره ای که باز شود به باغچه ای کوچک با یک بیدِ مجنون... که من عاشقش شوم...
کتابخانه ام را بیاورم توی کافه... یک گوشه جا دهم... و ذوق کنم اگر کسی ساعتهای تنهایی اش را در کافۀ من با این کتابها عشق کند...
دلم می خواهد بنشینم پشتِ بار، دست زیرِ چانه؛ غرقِ تماشای مشتری ها شوم... زن ها و مردها...و حدس بزنم میزان احساساتشان را...
از فاصله صندلی هایشان... از گره دستهایشان...از اخم ها و بگومگوهایشان... از چشم هایشان...
حتی گاهی فضولی کنم، بپرسم از خودم که به هم می آیند یا نه...؟
قرار های کاری را تا آنجا که بشود کوتاه کنم جا باز کنم برای عاشقانه های آرام و چه بسا ناآرام ...
گاهی وسط بغض دختری که شکستش را با دوستش تقسیم کرده مرحمی شوم از کلمه، جمله، شعر...
گاه گاهی که دلم بگیرد
بروم کنار پنجره، خیره شوم به بیدِ مجنونِ وسطِ باغچه... و در دلم بگویم: تو مجنون تری یا من...؟
و انقدر بپرسم این سوال را که شب شود...
از همان کنار پنجره خداحافظی کنم با زن ها و مردهایی که میروند... و گاهی با اندوه پیش بینی کنم که دفعه بعد بدون هم می آیند... شاید با دیگری...
مشتری ها که رفتند،
یک قهوه فرانسۀ تلخ بریزم برای خودم، بی شیر و شکر...
و رها شوم روی یکی از صندلی ها... چشم هایم را ببندم و با مزه تلخی قهوه یاد کنم دختری را که هر روز عصر با یک کوله پشتی پر از کتاب های فصیح و هدایت و عباس معروفی تنهایی اش را اینجا دود میکرد... و هر شب با رد سیاه ریخته از چشم ها در تاریکی گم میشد...
و فکر کنم به هاله ای از ابهام که پیچیده بود بر همه دوستت دارم هاایی که امروز اینجا رد و بدل شد و این سوال که چقدرش واقعی بود...
بلند شوم ،چراغ ها را خاموش کنم... درِ کافه را ببندم... کرکره را بکشم پایین و...
با فکر اینکه فردا باید زودتر بیایم و کافه را تمیز کنم،
در تاریکیِ خیابانِ خلوت
گــــــــــم شـــــوم
۲۳.۴k
۱۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.