رمان دریای چشمات
پارت ۱۰۵
گوشیم رو برداشتم و یه زنگ به بابا زدم.
بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت.
با شنیدن صداش نتونستم خوشحالیم رو پنهون کنم: سلااام بابا جونم خوبی ؟
صدای بابا هم دست کمی از من نداشت و با ذوقی که تو صداش مشهود بود گفت: سلام دختر بابا چطوری عزیزم؟
من : مگه میشه صداتون رو بشنوم و بد باشم؟
دلم براتون تنگ شده بابایی.
بابا خندید و گفت: دیروز با هم حرف زدیم که.
من : من اگه هر روزم پیشم باشید باز دلم تنگ میشه همشم تقصیر خودتونه ها منو زیادی لوسم کردین.
با صدایی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت: حالا من لوست کردم تو چرا لوس شدی.
خندیدم و بعد از توضیحات راجب اینکه چکارا کردیم تو شیراز گوشی رو قطع کردم.
راجب اینکه سورن سعادتی راجب پلیس بودنمون فهمیده چیزی نگفتم و از اون سوتی خوشگلمم چیزی نگفتم وگرنه ممکن بود بقیه ی پسرا دستم بندازن.
آیدا بلاخره از حموم بیرون اومد و من رفتم حموم.
بعد از حموم همش راجب اینکه چجوری باید رفتار کنم فکر می کردم.
واسه اینکه عاشقم بشه باید تا حد ممکن طبیعی بازی می کردم جوری که خودشم باورش بشه.
من دریا نیستم اگه اون بچه پررو رو عاشق خودم نکنم.
فک کرده کیه که به من می گه حواست باشه عاشقم نشی.
من بهت ثابت می کنم که عشق چیه.
با این افکار بلاخره به آغوش خواب رفتم.
صبح روز بعد از اونجایی که کار خاصی نداشتیم با آیدا و پسرا رفتیم خرید.
بردنمون به یکی از پاساژهای بزرگ که اسمش خلیج فارس بود و اینقدر شلوغ بود که آدم آدمو گم می کرد.
پسرا رفتن تا واسه خودشون لباس بخرن و من و آیدا هم رفتیم سمت چند تا مانتو فروشی.
مانتو های خیلی خوبی داشتن که من از چند تاش خوشم اومد و گرفتم.
آیدا هم چند تا برداشت و بعدش رفتیم تا یه کوله و چند تا مقنعه و شال بخریم.
از اونجایی که عشق چادر بودم یه دونه برداشتم تا هر از گاهی بپوشم.
پسرا هم کارشون تموم شده بود واسه همین رفتیم کافی شاپ تا یچیزی بخوریم.
تقریبا ساعت ۲ ظهر بود که کارمون تموم شد و رفتیم یه رستوران تا یه چیزی بخوریم .
شبم دسته جمعی نشستیم و نتیجه گیری ای که از بچه های دانشگاه داشتیم رو با هم در میون گذاشتیم .
هیچ نتیجه گیری ای راجب اینکه کی می تونه مظنون باشه نداشتیم.
ازاونجایی که فردا صبح زود کلاس داشتیم پس شب رو زود خوابیدیم .
امروز روز خاصی بود، روزی که باید ماموریت دومم با سورن سعادتی رو شروع می کردم.
قبل از کلاس یه اشاره کرد تا تو حیاط همدیگه رو ببینیم و راجب جزئیات ماموریت صحبت کنیم.
سورن با عجله و تند تند جزئیات رو توضیح داد و زودتر از من رفت سر کلاس.
منم بعد از دو سه دقیقه رفتم سر کلاس.
بعد از اتمام کلاس آیدا نقشه اش رو گفت و منم اول چشم غره ای به این تفکر احمقانه اش رفتم و بعدشم از کلاس خارج شدم تا نقشه رو عملی کنیم.
دلارامم باهامون بود و داشت راجب موزیک ویدیوهایی که از بی تی اس دیده بود حرف می زد ولی من این وسط اینقدر استرس داشتم که هیچی نفهمیدم.
سورن علامت داد که وقت نقشه اس منم نگاهی به اطراف انداختم که ترانه رو دیدم.
نامحسوس سرم رو تکون دادم و پله ها رو پایین اومدم.
سورن گوشیش رو بیرون آورد که مثلا حواسش به ما نیست و ما هم پله ها رو پایین می رفتیم ترانه هم نزدیکمون بود.
آیدا اشاره کرد و آروم لب زد: وقتشه.
نفس عمیقی کشیدم و ازش خواستم تا هلم بده.
دو تا پله مونده بود و آیدا بدون هیچ جلب توجه ای منو هل داد.
چشمام رو محکم بستم و منتظر شدم تا دستای سورن بگیرتم.
آیدا جیغی زد و اسم منو صدا کرد.
اما هر چی منتظر موندم کسی نگرفتم و با کله رفتم رو زمین.
چشام رو باز کردم و عصبی به قیافه سورن که به زور خنده اش رو نگه داشته بود و آیدا و دلارام که شوکه شده به من نگاه می کردن، نگاه کردم.
کارد می زدی خونم در نمی اومد.
سرم خیلی درد می کرد و این وسط این آقا منو به بازی گرفته بود.
پوزخندی زدم و بدون هیچ احساسی نگاش کردم.
آیدا و دلارام و ترانه و چند تا از بچه های دانشگاه که نمی شناختمشون دورمون رو گرفته بودن.
دستاش رو دراز کرد و گفت: خوبید خانم بصیری؟
منو می گی می خواستم جوری بزنمش که دکور صورتش بهم بریزه.
لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم: خیلی ممنون خوبم.
با دیدن دستاش فکر شیطانی ای به مغزم رسید و با لبخند دستاش رو گرفتم اونم با لبخند نگام کرد.
لبخندم عمیق تر شد و محکم دستش رو کشیدم تا بیوفته یه خورده هم من بهش بخندم.
با چشای شیطانی افتادنش رو تماشا کردم که دیدم داره میاد رو من.
اومدم خودم رو بکشم کنار که دیگه دیر شده بود و افتاد رو من.
گوشیم رو برداشتم و یه زنگ به بابا زدم.
بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت.
با شنیدن صداش نتونستم خوشحالیم رو پنهون کنم: سلااام بابا جونم خوبی ؟
صدای بابا هم دست کمی از من نداشت و با ذوقی که تو صداش مشهود بود گفت: سلام دختر بابا چطوری عزیزم؟
من : مگه میشه صداتون رو بشنوم و بد باشم؟
دلم براتون تنگ شده بابایی.
بابا خندید و گفت: دیروز با هم حرف زدیم که.
من : من اگه هر روزم پیشم باشید باز دلم تنگ میشه همشم تقصیر خودتونه ها منو زیادی لوسم کردین.
با صدایی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت: حالا من لوست کردم تو چرا لوس شدی.
خندیدم و بعد از توضیحات راجب اینکه چکارا کردیم تو شیراز گوشی رو قطع کردم.
راجب اینکه سورن سعادتی راجب پلیس بودنمون فهمیده چیزی نگفتم و از اون سوتی خوشگلمم چیزی نگفتم وگرنه ممکن بود بقیه ی پسرا دستم بندازن.
آیدا بلاخره از حموم بیرون اومد و من رفتم حموم.
بعد از حموم همش راجب اینکه چجوری باید رفتار کنم فکر می کردم.
واسه اینکه عاشقم بشه باید تا حد ممکن طبیعی بازی می کردم جوری که خودشم باورش بشه.
من دریا نیستم اگه اون بچه پررو رو عاشق خودم نکنم.
فک کرده کیه که به من می گه حواست باشه عاشقم نشی.
من بهت ثابت می کنم که عشق چیه.
با این افکار بلاخره به آغوش خواب رفتم.
صبح روز بعد از اونجایی که کار خاصی نداشتیم با آیدا و پسرا رفتیم خرید.
بردنمون به یکی از پاساژهای بزرگ که اسمش خلیج فارس بود و اینقدر شلوغ بود که آدم آدمو گم می کرد.
پسرا رفتن تا واسه خودشون لباس بخرن و من و آیدا هم رفتیم سمت چند تا مانتو فروشی.
مانتو های خیلی خوبی داشتن که من از چند تاش خوشم اومد و گرفتم.
آیدا هم چند تا برداشت و بعدش رفتیم تا یه کوله و چند تا مقنعه و شال بخریم.
از اونجایی که عشق چادر بودم یه دونه برداشتم تا هر از گاهی بپوشم.
پسرا هم کارشون تموم شده بود واسه همین رفتیم کافی شاپ تا یچیزی بخوریم.
تقریبا ساعت ۲ ظهر بود که کارمون تموم شد و رفتیم یه رستوران تا یه چیزی بخوریم .
شبم دسته جمعی نشستیم و نتیجه گیری ای که از بچه های دانشگاه داشتیم رو با هم در میون گذاشتیم .
هیچ نتیجه گیری ای راجب اینکه کی می تونه مظنون باشه نداشتیم.
ازاونجایی که فردا صبح زود کلاس داشتیم پس شب رو زود خوابیدیم .
امروز روز خاصی بود، روزی که باید ماموریت دومم با سورن سعادتی رو شروع می کردم.
قبل از کلاس یه اشاره کرد تا تو حیاط همدیگه رو ببینیم و راجب جزئیات ماموریت صحبت کنیم.
سورن با عجله و تند تند جزئیات رو توضیح داد و زودتر از من رفت سر کلاس.
منم بعد از دو سه دقیقه رفتم سر کلاس.
بعد از اتمام کلاس آیدا نقشه اش رو گفت و منم اول چشم غره ای به این تفکر احمقانه اش رفتم و بعدشم از کلاس خارج شدم تا نقشه رو عملی کنیم.
دلارامم باهامون بود و داشت راجب موزیک ویدیوهایی که از بی تی اس دیده بود حرف می زد ولی من این وسط اینقدر استرس داشتم که هیچی نفهمیدم.
سورن علامت داد که وقت نقشه اس منم نگاهی به اطراف انداختم که ترانه رو دیدم.
نامحسوس سرم رو تکون دادم و پله ها رو پایین اومدم.
سورن گوشیش رو بیرون آورد که مثلا حواسش به ما نیست و ما هم پله ها رو پایین می رفتیم ترانه هم نزدیکمون بود.
آیدا اشاره کرد و آروم لب زد: وقتشه.
نفس عمیقی کشیدم و ازش خواستم تا هلم بده.
دو تا پله مونده بود و آیدا بدون هیچ جلب توجه ای منو هل داد.
چشمام رو محکم بستم و منتظر شدم تا دستای سورن بگیرتم.
آیدا جیغی زد و اسم منو صدا کرد.
اما هر چی منتظر موندم کسی نگرفتم و با کله رفتم رو زمین.
چشام رو باز کردم و عصبی به قیافه سورن که به زور خنده اش رو نگه داشته بود و آیدا و دلارام که شوکه شده به من نگاه می کردن، نگاه کردم.
کارد می زدی خونم در نمی اومد.
سرم خیلی درد می کرد و این وسط این آقا منو به بازی گرفته بود.
پوزخندی زدم و بدون هیچ احساسی نگاش کردم.
آیدا و دلارام و ترانه و چند تا از بچه های دانشگاه که نمی شناختمشون دورمون رو گرفته بودن.
دستاش رو دراز کرد و گفت: خوبید خانم بصیری؟
منو می گی می خواستم جوری بزنمش که دکور صورتش بهم بریزه.
لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم: خیلی ممنون خوبم.
با دیدن دستاش فکر شیطانی ای به مغزم رسید و با لبخند دستاش رو گرفتم اونم با لبخند نگام کرد.
لبخندم عمیق تر شد و محکم دستش رو کشیدم تا بیوفته یه خورده هم من بهش بخندم.
با چشای شیطانی افتادنش رو تماشا کردم که دیدم داره میاد رو من.
اومدم خودم رو بکشم کنار که دیگه دیر شده بود و افتاد رو من.
۲۹.۷k
۲۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.