عشق بی انتها پارت ۹۱
#بوساگ
باهم رفتیم داخل کمپانی و راهمون از هم جدا شد من رفتم اتاق خودم جونگ کوکم اتاق خودش کوک:اوومم بوساگ نمیخوام برم من:منم نمیخوام اما باید جدا شیم کوک:هوم یه دقیقه بغل من:باشه گرفت منو بغل کرد یدونه بوسه زد به گردنم بعد جدا شدیم من:خوب دیگه برو کوک:باشه میرم مراقب خودت باش ساعت هشت میام دنبالت من:باشه از هم جدا شدیم و من رفتم تو اتاق خودم نشستم کیفمو گذاشتم رو میز و نشستم رو مبلی که اونجا بود بعد نیم ساعت خبر آوردن که پسرا باید برن روی صحنه و من باید برم تا میکاپ و گیرمشون کنم رفتم بیرون از اتاق پیش پسرا جونگ کوکم اومد یه چشمک زد بهم و یه بوسم فرستاد من:خجالتم بد چیزی نیستا 😐😂 رفت نشست رو صندلی جلو آیینه اول برا یونگی رو انجام دادم بعد آخر سر جونگ کوک رفتم سمت جونگ کوک میکاپش میکردم اونم بهم نگاه میکرد خیلی آروم بدون اینکه کسی بشنوه گفتم من:اونجوری نگاه میکنی نمی تونم تمرکز کنم کوک:آخه نمیشه ازت دل کند خوشگل خانوم من:کوک الان از دست میرم کوک:نرو میکاپو انجام دادم همینجوری مشغول حرف زدن باهم بودیم که یکی دست زد گفت خیله خوب و من و جونگ کوک پریدیم از هم فاصله گرفتیم خیلی آروم نوبت لباسا بود جونگ کوک رفت لباسشو عوض کرد یه زنجیر بود باید به شلوارش میبست نمی تونست منو صدا زد کوک:اهم من:هوم کوک:اینو نمی تونم ببندم میشه برام ببندی من:اوهوم کوک:خوبه من:یکم لباستو بده بالا کوک:باشه بیا لباسشو داد بالا منم زنجیرو از پشت بستم تا جلو زنجیرو بستم و سرمو گرفتم بالا کسیم نبود چون پشت پرده بود و دور بود و جونگ کوکم باید لباس عوض میکرد که بازوها منو گرفت چسبوندم به دیوار آروم گفتم من:یاا جونگ کوک چیکار میکنی کوک:دلم برات تنگ شده بود من:یکی میادا کوک:دو دقیقه من:هوفف چی بگم باشه کوک:مرسی رفت سمت گردنم گردنمو لیس زدو میبوسید و قلقلک میداد من:نکن قلقلک نده کوک:خوشم میاد من:خوشت میاد از خنده روده بر بشم کوک:خوب خندهاتو دوست دارم چیکار کنم خندهاتو نبینم آروم و قرار ندارم یه شب دوباره قلقلک داد یکم صدا خندم میرفت بالا من:وویی نکن صدامون میره بیرون گوش نمیداد که حس کردم یکی گفت اهم من:وایی کوک برو عقب کوک:چرا من:اونجارو کوک:کجارو من:پشتتو پشتشو نگاه کرد دید یکی اونجاس من:چیکار کنیم کوک:نمیدونه اینجایی من:نه ولی صدام که رفت بیرون کوک:اوه راست میگی یه کاری کن تو برو بیرون من لباسمو میپوشم من:باشه از تو پشت پرده اومدم بیرون کسی که اونجا بود گفت:چه خبره اونجا من:ببخشید آقای جونگ کوک ام این زنجیرشو نمی تونست ببنده این شد که کمکشون کردم ببندم براشون با لحن استرس مانند مرده گفت:آهان خیله خوب بیا من:کجا گفت:خونه پدر پسر شجاع اونور دیگه من:چشم داشت میرفت گفتم:ایشش
باهم رفتیم داخل کمپانی و راهمون از هم جدا شد من رفتم اتاق خودم جونگ کوکم اتاق خودش کوک:اوومم بوساگ نمیخوام برم من:منم نمیخوام اما باید جدا شیم کوک:هوم یه دقیقه بغل من:باشه گرفت منو بغل کرد یدونه بوسه زد به گردنم بعد جدا شدیم من:خوب دیگه برو کوک:باشه میرم مراقب خودت باش ساعت هشت میام دنبالت من:باشه از هم جدا شدیم و من رفتم تو اتاق خودم نشستم کیفمو گذاشتم رو میز و نشستم رو مبلی که اونجا بود بعد نیم ساعت خبر آوردن که پسرا باید برن روی صحنه و من باید برم تا میکاپ و گیرمشون کنم رفتم بیرون از اتاق پیش پسرا جونگ کوکم اومد یه چشمک زد بهم و یه بوسم فرستاد من:خجالتم بد چیزی نیستا 😐😂 رفت نشست رو صندلی جلو آیینه اول برا یونگی رو انجام دادم بعد آخر سر جونگ کوک رفتم سمت جونگ کوک میکاپش میکردم اونم بهم نگاه میکرد خیلی آروم بدون اینکه کسی بشنوه گفتم من:اونجوری نگاه میکنی نمی تونم تمرکز کنم کوک:آخه نمیشه ازت دل کند خوشگل خانوم من:کوک الان از دست میرم کوک:نرو میکاپو انجام دادم همینجوری مشغول حرف زدن باهم بودیم که یکی دست زد گفت خیله خوب و من و جونگ کوک پریدیم از هم فاصله گرفتیم خیلی آروم نوبت لباسا بود جونگ کوک رفت لباسشو عوض کرد یه زنجیر بود باید به شلوارش میبست نمی تونست منو صدا زد کوک:اهم من:هوم کوک:اینو نمی تونم ببندم میشه برام ببندی من:اوهوم کوک:خوبه من:یکم لباستو بده بالا کوک:باشه بیا لباسشو داد بالا منم زنجیرو از پشت بستم تا جلو زنجیرو بستم و سرمو گرفتم بالا کسیم نبود چون پشت پرده بود و دور بود و جونگ کوکم باید لباس عوض میکرد که بازوها منو گرفت چسبوندم به دیوار آروم گفتم من:یاا جونگ کوک چیکار میکنی کوک:دلم برات تنگ شده بود من:یکی میادا کوک:دو دقیقه من:هوفف چی بگم باشه کوک:مرسی رفت سمت گردنم گردنمو لیس زدو میبوسید و قلقلک میداد من:نکن قلقلک نده کوک:خوشم میاد من:خوشت میاد از خنده روده بر بشم کوک:خوب خندهاتو دوست دارم چیکار کنم خندهاتو نبینم آروم و قرار ندارم یه شب دوباره قلقلک داد یکم صدا خندم میرفت بالا من:وویی نکن صدامون میره بیرون گوش نمیداد که حس کردم یکی گفت اهم من:وایی کوک برو عقب کوک:چرا من:اونجارو کوک:کجارو من:پشتتو پشتشو نگاه کرد دید یکی اونجاس من:چیکار کنیم کوک:نمیدونه اینجایی من:نه ولی صدام که رفت بیرون کوک:اوه راست میگی یه کاری کن تو برو بیرون من لباسمو میپوشم من:باشه از تو پشت پرده اومدم بیرون کسی که اونجا بود گفت:چه خبره اونجا من:ببخشید آقای جونگ کوک ام این زنجیرشو نمی تونست ببنده این شد که کمکشون کردم ببندم براشون با لحن استرس مانند مرده گفت:آهان خیله خوب بیا من:کجا گفت:خونه پدر پسر شجاع اونور دیگه من:چشم داشت میرفت گفتم:ایشش
۱۵.۸k
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.