فرشته ای در جهنم p3🧚🏻♀️
آنچه گذشت: با حنا رفتیم اتاق و خوابیدیم. وقتی بیدار شدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در حال خمیازه کشیدن*اااااااااااآ ساعت چنده؟ ⌚
بزار گوشیمو چک کنم📱جییییییییییغ گوشیم کجاست؟؟؟؟؟؟😱
همه جارو گشتم زیرتخت، میز، کشو لباسا و... زیر و رو کردم هیچ جا نیست😥صبر کن ببینم... من که اصلا گوشی ندارم😐💔ساعت دیواریو نگاه کردم⏲️ساعت ۸:۳۰ بود. واقعا این همه خوابیدم؟ 😐حنا تو اتاق نبود. رفتم بیرون اتاق مامان داشت سالاد درست میکرد🥬🥒
مامان: سلام تنبل خانم😉
آنا: عه مامان. بزار یکم از اومدنم بگذره🗿حنا کجاست؟
مامان: حنا رفته باشگاه🥋اگه دوست داری تو هم برو.
آدرسو از مامان پرسیدمو لباسایی که نیکا برام خریده بودو پوشیدم. راستی اصلا از نیکا خبر ندارم برگشتنی یه سر بهش میزنم. از خونه اومدم بیرون🏢ادرسی که مامان داده بودو مو به مو حفظ کرده بودم. اووووم فک کنم رسیدم.«باشگاه کاراته گردآفرید» داخل رفتم اه چقد پله داره. پله هارو پشت سر گذاشتم رو صندلی نشستم و حنارو تماشا کردم. انگار متوجه اومدن من نشده. براش دست تکون دادم بالاخره دیدم اونم دست تکون داد. وقت استراحت شد حنا اومد و کنارم نشست.
چند قلپ آب خورد و گفت: از مامان ادرس اینجارو گرفتی؟
سرمو به نشانه آره تکون دادم.
آنا: حنا من باید به دوستم نیکا سر بزنم خیلی وقته ازش خبری ندارم.
حنا: پس برو وفت استراحت منم کم کم داره تموم میشه ولی یادت نره منو با دوستت آشنا کنیا😉
لبخند زدم 😊خداحافظی کردم و بازهم از پله ها بالا رفتم🫠زانو درد گرفتم دیگهههههه. مسیرمو کج کردم و به سمت خونه نیکا میونبر زدم از یه کوچه تاریک خیلی ازش میترسیدم ولی از اینکه این همه راه برم بهتره. بدو بدو از کوچه رد شدم خداروشکر این دفعه جون سالم بدر بردم❤️🩹زنگ خونه نیکارو زدم مادرش درو زد. و بازهم پله😐🗿نفس زنان رسیدم در خونه شون نیکا منتظرم بود. سلام کردیم نیکا دستمو محکم گرفت و به سمت اتاقش کشوند.
آنا: چته خ/رررررر دستمو از جا کندی.
نیکا: خف/ه شو. ببینم بعد امروز صبح چیکار کردی؟
آنا: خوب هیچی مامانمو دیدم و اتاق جدیدم.
نیکا: پس بابات چی؟
آنا: مامانم میگه رفته سرکار شب میاد
نیکا: حالا شغلش چیه؟
آنا: نمیدونم🗿نپرسیدم
نیکا: تففففف خانواده واقعیتو بعد ۱۵ سال پیدا کردی و هنوز هیچیشونو نمیدونی😐حداقل بگو ببینم اسم مامانتو بلدی؟
آنا: آره اسمش آلیسه. دیدی میدونستم😎(بچم جوگیر شد😂)
_خوب راستش من دیگه وقتشه برم مامانم اصرار کرد زود برگرد
نیکا: اوکی حال ندارم بیام از همینجا بای🗿👋🏻
آنا: شت نگا دوست ما😐بای👋🏻
از خونه نیکا بیرون اومدم اووووم گرسنمه کاشکی زودتر برسم خونه.
بالاخره رسیدم مامان درو باز کرد. بابا رسیده بود(و بازهم از لحظات احساسی رد میشویم🗿)
سر میز نشستم عه این غذاهه همونه که تو موش سرآشپز بود اسمش چی بود اهاااا راتاتویی🥙(عکس غذاها بالا هست)نمیدونم چطور بخورم حنا بغل دستم نشسته نگا دستش میکنم بزور دارم میخورم بلد نیستم ولی خوشمزس☺️غذا تموم شد حنا تلویزیونو روشن کرد؛ داشت سریال میداد. اااااااام اسمش چیه؟ اها فهمیدم پوست شیر🫠. بنظر قشنگ میاد. تاشب داشتیم تلویزیون میدیدیم که یهو دیدم هیچکس نیست و همه رفتن. صداشون زدم جواب ندادن😥یهو لامپا خاموش شد😱💡جیییغ زدم صدای پا اومد یهو صداها تندتر شد و یهو لامپا روشن شد😶یچیزی جلومه انگار یه جعبه است با تعجب و سریع بازش میکنم گوشیه 😳یهو با برف شادی مواجه میشم حنا میپره جلو: مبارک مبارک🥳😐
یه ضربه زدم فرق سرش و دعوامون شد لعـ/نتی داشتم سکته رو میزدم🗿ولی بازم خوشحالم که هیچی نشد و بیشتر حالا گوشی دارم😂مامان گفت وقت خوابه من و حنا رفتیم تو اتاق و لامپ رو خاموش کردیم ولی نخوابیدیم حنا استفاده از گوشی رو بهم یاد داد📱خواستیم واقعا بخوابیم رفتیم تو تخت. چشامو بستم ولی خوابم نمیاد الکی که نیست ۵ ساعت خوابیده بودم🗿دلم میلرزه انگار قراره یه اتفاقی چیزی بیوفته حالم خوب نیست.
آنا: حنا خوابیدی؟ من حالم اصلا خوب نیست😥
ادامه دارد....
لطفا بجای لایک کردن کامنت بزارید ممنون☺️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در حال خمیازه کشیدن*اااااااااااآ ساعت چنده؟ ⌚
بزار گوشیمو چک کنم📱جییییییییییغ گوشیم کجاست؟؟؟؟؟؟😱
همه جارو گشتم زیرتخت، میز، کشو لباسا و... زیر و رو کردم هیچ جا نیست😥صبر کن ببینم... من که اصلا گوشی ندارم😐💔ساعت دیواریو نگاه کردم⏲️ساعت ۸:۳۰ بود. واقعا این همه خوابیدم؟ 😐حنا تو اتاق نبود. رفتم بیرون اتاق مامان داشت سالاد درست میکرد🥬🥒
مامان: سلام تنبل خانم😉
آنا: عه مامان. بزار یکم از اومدنم بگذره🗿حنا کجاست؟
مامان: حنا رفته باشگاه🥋اگه دوست داری تو هم برو.
آدرسو از مامان پرسیدمو لباسایی که نیکا برام خریده بودو پوشیدم. راستی اصلا از نیکا خبر ندارم برگشتنی یه سر بهش میزنم. از خونه اومدم بیرون🏢ادرسی که مامان داده بودو مو به مو حفظ کرده بودم. اووووم فک کنم رسیدم.«باشگاه کاراته گردآفرید» داخل رفتم اه چقد پله داره. پله هارو پشت سر گذاشتم رو صندلی نشستم و حنارو تماشا کردم. انگار متوجه اومدن من نشده. براش دست تکون دادم بالاخره دیدم اونم دست تکون داد. وقت استراحت شد حنا اومد و کنارم نشست.
چند قلپ آب خورد و گفت: از مامان ادرس اینجارو گرفتی؟
سرمو به نشانه آره تکون دادم.
آنا: حنا من باید به دوستم نیکا سر بزنم خیلی وقته ازش خبری ندارم.
حنا: پس برو وفت استراحت منم کم کم داره تموم میشه ولی یادت نره منو با دوستت آشنا کنیا😉
لبخند زدم 😊خداحافظی کردم و بازهم از پله ها بالا رفتم🫠زانو درد گرفتم دیگهههههه. مسیرمو کج کردم و به سمت خونه نیکا میونبر زدم از یه کوچه تاریک خیلی ازش میترسیدم ولی از اینکه این همه راه برم بهتره. بدو بدو از کوچه رد شدم خداروشکر این دفعه جون سالم بدر بردم❤️🩹زنگ خونه نیکارو زدم مادرش درو زد. و بازهم پله😐🗿نفس زنان رسیدم در خونه شون نیکا منتظرم بود. سلام کردیم نیکا دستمو محکم گرفت و به سمت اتاقش کشوند.
آنا: چته خ/رررررر دستمو از جا کندی.
نیکا: خف/ه شو. ببینم بعد امروز صبح چیکار کردی؟
آنا: خوب هیچی مامانمو دیدم و اتاق جدیدم.
نیکا: پس بابات چی؟
آنا: مامانم میگه رفته سرکار شب میاد
نیکا: حالا شغلش چیه؟
آنا: نمیدونم🗿نپرسیدم
نیکا: تففففف خانواده واقعیتو بعد ۱۵ سال پیدا کردی و هنوز هیچیشونو نمیدونی😐حداقل بگو ببینم اسم مامانتو بلدی؟
آنا: آره اسمش آلیسه. دیدی میدونستم😎(بچم جوگیر شد😂)
_خوب راستش من دیگه وقتشه برم مامانم اصرار کرد زود برگرد
نیکا: اوکی حال ندارم بیام از همینجا بای🗿👋🏻
آنا: شت نگا دوست ما😐بای👋🏻
از خونه نیکا بیرون اومدم اووووم گرسنمه کاشکی زودتر برسم خونه.
بالاخره رسیدم مامان درو باز کرد. بابا رسیده بود(و بازهم از لحظات احساسی رد میشویم🗿)
سر میز نشستم عه این غذاهه همونه که تو موش سرآشپز بود اسمش چی بود اهاااا راتاتویی🥙(عکس غذاها بالا هست)نمیدونم چطور بخورم حنا بغل دستم نشسته نگا دستش میکنم بزور دارم میخورم بلد نیستم ولی خوشمزس☺️غذا تموم شد حنا تلویزیونو روشن کرد؛ داشت سریال میداد. اااااااام اسمش چیه؟ اها فهمیدم پوست شیر🫠. بنظر قشنگ میاد. تاشب داشتیم تلویزیون میدیدیم که یهو دیدم هیچکس نیست و همه رفتن. صداشون زدم جواب ندادن😥یهو لامپا خاموش شد😱💡جیییغ زدم صدای پا اومد یهو صداها تندتر شد و یهو لامپا روشن شد😶یچیزی جلومه انگار یه جعبه است با تعجب و سریع بازش میکنم گوشیه 😳یهو با برف شادی مواجه میشم حنا میپره جلو: مبارک مبارک🥳😐
یه ضربه زدم فرق سرش و دعوامون شد لعـ/نتی داشتم سکته رو میزدم🗿ولی بازم خوشحالم که هیچی نشد و بیشتر حالا گوشی دارم😂مامان گفت وقت خوابه من و حنا رفتیم تو اتاق و لامپ رو خاموش کردیم ولی نخوابیدیم حنا استفاده از گوشی رو بهم یاد داد📱خواستیم واقعا بخوابیم رفتیم تو تخت. چشامو بستم ولی خوابم نمیاد الکی که نیست ۵ ساعت خوابیده بودم🗿دلم میلرزه انگار قراره یه اتفاقی چیزی بیوفته حالم خوب نیست.
آنا: حنا خوابیدی؟ من حالم اصلا خوب نیست😥
ادامه دارد....
لطفا بجای لایک کردن کامنت بزارید ممنون☺️
۴.۸k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.